#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_15
قد و بالامو با یه لذت مادرانه تو نگاه مهربونش قاب گرفت و هر دو جواب سلاممو دادن.
_ به به، سلام به روی ماهت خوشگل خانم... جونت سلامت. مهمون ناخونده هم قبول میکنید یا مجلس تموم شده؟
هنوز جوابی نداده بودم که مامان اومد تو حیاط و با سلام تعارفشون کرد داخل
_ بفرما داخل حاج خانم.
خانم مسن با لبخند گفت: اومده بودم اینورا برای انجام کاری که بوی آش شما رو از سر کوچه فهمیدم. دلم رفت. بهم گفتن انگاری مجلس ختم صلواته اینجا... گفتم بیام در ثواب شریک شم.
مامان با لبخند دعوتش کرد داخل: تشریف بیارین... البته تموم شده اما قسمتتون بوده از برکت سفره نوش جان کنید.
هر دو زن خوشحال اومدن داخل... بوی عطرشون ادمو مست میکرد. از سر و وضعشون میشد حدس زد از اون مایه دار خفنا هستن. یه کم بعد مامان و خاله به رسم مهمون نوازی کنارشون نشستن و من مدام میرفتم و میومدم تا سفره کوچیک کاملی براشون مهیا کنم. کاسه آش رو که وسط سفره شون گذاشتم پیرزنه با مهربونی و لبخند نگام کرد.
_ ماشالله! ... ماشاالله!... خدا ببخشه. چه برگ گلی!
وای خدا چه مهربون بود. آدم دلش میخواست بغلش کنه. مامانم گفت: کنیز شماست... اسمش گلیه.
romangram.com | @romangraam