#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_14
آقا بی چاک و دهنم تشریف داشت. برای خودم متأسف بودم. بیشتر از خودم برای مامان که فکر میکرد دخترش تو بیست سالگی سرش باد کرده و باید یه فکری به حالش بکنه.
وقتی رسیدم به حیاط کوچیک خودمون داشتم نفس میزدم. حس بدی داشتم. چند تا از همسایه ها در حال رفتن بودن و به زحمت با یه لبخند مصنوعی بدرقشون کردم. میدونستم جرأت اعتراض به مامانو ندارم.
تهش داد و بیداد راه مینداخت و خودشو طوری تبرئه میکرد که انگار مقصر منم. همشو میزاشتم پای اینکه مادر واقعی خودم نبود. اگه بود اینجوری حس نمیکرد سرش باد کردم. با بغض نگاهی به آسمون کوچیک حیاط کردم که داشت رنگ غروب میگرفت. مامان خودم الان کجای آسمونا بود؟ مامانی که به محض دنیا اومدن محسن رفت و تو خاطرات کمرنگ و مبهم بچگیم چیزی ازش باقی نمونده بود.
_ گلیییی؟؟؟
مامان بود که کشدار صدام میکرد. اگه یه ریزه وانمود میکردم از دستش دلخورم اون ده برابر دست پیش میگرفت و بیزارم میکرد. بغضمو قورت دادم و مثل مترسک لبخند زدم: اومدم، اومدم.
وقتی همسایه ها و مهمونا رفتن تقریبا کاری بجز مرتب کردن خونه و ظرفها نمونده بود. من داشتم جارو برقی میکشیدم که زنگ خونه رو زدن. لای در حیاط باز بود خاله اشاره کرد برم ببینم کیه. دمپایی میپوشیدمو صدامو بلندتر کردم: جونم؟
نرسیده به در ، در بازار شد و با دیدن دو تا خانم غریبه و فوق با کلاس یکی مسن و یکی حدود چهل ساله بی اختیار دستی به موهام کشیدم. خانم مسن با لبخند سرک میکشید داخل: صابخونه؟
هول خودمو رسوندم و درو بازتر کردم. اینبار بی دلیل لبخندم واقعی تر بود.
_ جانم؟ سلام... بفرمایید.
romangram.com | @romangraam