#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_13
پارت۴
براش تایپ کردم: باز چه غلطی کردی؟ من آه در بساط ندارم.
جوابی نداد اما فکر منو تا آخر مجلس به خودش درگیر کرد. بعد از خوندن صلواتها و دعاها نوبت خوردن آش بود. بین جمعیت به سختی دو ردیف سفره باریک یه بار مصرف پهن کردیم و کاسه های آش پخش شد. خوشبختانه همه کمک میکردن و کارها زود انجام میشد. طولی نکشید که فاطمه خانم یه کاسه آش داد دستمو و گفت اینو ببر برا معین ما... معین پسرش ۱۲ سالش بود. قبل اینکه اعتراض کنم مامانمم اصرار کرد همینجوری با همین وضع از در راه پله برو کسی تو ساختمون نیست. آخه ما چون طبقه هم کف بودیم یه راه جدا از حیاط به کوچه داشتیم و در راه پله همیشه قفل بود چون طبقه دوم و سوم از همون مسیر راه پله یه در به خیابون داشتن. با همون موهای پریشون رفتم تو راه پله و رفتم طبقه دوم. تق تق دو بار در زدم و گفتم: معین جان کجایی داداش بیا برات آش آوردم.
هنوز جمله کامل نشده در باز شد و کلمات تو دهنم ماسید. با زیارت شازده پسر زنداداش فاطمه خانم هنگ کردم.
یه پسر لاغر اندام و ترکه ای، از این جوجه فُکلیا که با زور ژل و کتیرا موهاشو حالت داده بود. نگاه وقیحش رو سر و تنم چرخی زد.
_ به به، گلی خانم! مشتاق دیدار.
دلم میخواست سرمو بکوبم به دیوار. باورم نمیشد مامان خودم با فاطمه خانم هم دست شده باشه. خودمو نباختم. کاسه رو جلو بردم و گفتم: نذریه، نوش جان.
بجای گرفتن کاسه دستاشو گذاشت رو دستامو غافلگیرم کرد. از اینکه ابلهی مثل اون به خودش اجازه داده بود اینجوری حرمتمو بشکنه حرصی شدم و کاسه رو عمدا رها کردم. کاسه آش افتاد و شکست و همه جا رو به گند کشید. پسره بی اراده هوار کشید و صداشو پشت سرم در حالیکه تو راه پله میدویدم شنیدم: هوووی! دختره دست و پا چلفتی!
romangram.com | @romangraam