#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_12

نفسشو تو گوشی هوف کشید و عصبی گفت: خوش بگذره.

بدون خداحافظی تماسو قطع کرد. ماتم برده بود. اول شوکه شدم. ترسیدم. ناراحت شد؟ خون دوید تا زیر مویرگ‌های پوستم. نفسم تند شد. عرق به تنم نشست. اما..‌. یه باره حالم عوض شد. احمق نباش گلی، میترسیدم با خودم روراست باشم مبادا اشتباه کنم.

نه گلی! نه احمق جون! اشتباه نمیکنی. انگار راضی شده بودم. اگه قیصر هم ... خدایا انگار حسم با سرعت نور و افسار گسیخته داشت به قیصر کامل میشد. اصلا انگار وارد مرحله جدیدی از رابطه ام با قیصر شده بودم. ناراحتیش نشون میداد اونم همون حسهای مرموزی رو که من بهش دارم به من داره... دیگه اصلا دلم نمی‌خواست زن داداش فاطمه خانوم رو ببینم. دلم نمی‌خواست پسرشو ببینم. رفتم بیرون و بعد از یه خوش و بش زوری خودمو تو آشپزخونه اُپن و نقلی خونه که فاصله ای با دهن مهمونا نداشت مشغول کردم. حواسم به زن داداش فاطمه خانمم بود.

انگار علف به دهن بزی شیرین اومده بود.

راه که میرفتم و چای تعارف میکردم قد و بالام زیر ذره بین بود.

همه در حال صلوات فرستادن بودن و چند نفری شمع سر سفره سبز رنگ و بی آلایش ختم صلوات روشن کرده بودند. محتویات سفره یه ظرف نمک و یه پارچه آب و یه میوه خوری پر از خیار بود . همه پارچه های سفره و ظرفها هم سبز رنگ بود.

منم تسبیح دستم بود و بیصدا صلوات می‌فرستادم که پیام محسن اومد.

« گلی پول لازمم، گند زدم، ته حسابت چقدری پول داری؟»

عرق سرد از تیره کمرم شره گرفت. محسن یکی در میون گند میزد. میترسیدم براش... همین سال پیش رفته بود تو فعالیت مجازی برای شرکت هِرمی و مجبور شدم حتی از قیصر یه مقدار قرض کنم.


romangram.com | @romangraam