#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_11

ته دلم یه حال دیگه بودم ولی به ظاهر انگار سعی داشتم به هر دومون دروغ بگم.

_ تو مهمونا خواستگار هم هست.

مکثش درست همون چیزی بود که انتظارشو داشتم. با شیطنت و بی‌خیالی گفتم.

_ خوش شانس باشم تا یه ماه دیگه باید ساقدوشم بشی.

بازم مکث کرد و من بی دلیل ته این مکث کردناش دنبال یه چیزی میگشتم که انگار هنوز خودمم نمیدونستم چیه؟ یا میدونستم و به خودم دروغ میگفتم، شایدم از فکر کردن بهش فرار میکردم. هنوز جوابی نداده بود که خاله سرک کشید تو اتاق و با عجله گفت: گلی بیا فاطمه خانم و زن داداشش اومدن.

سری تکون دادم و با رفتن خاله صدای قیصرو شنیدم.

_ چی پوشیدی حالا؟

با لودگی خیره خودم تو آینه لب زدم.

_ یه کت شلوار صدری دارم خیلی فیت تنمه، همونو پوشیدم، موهامم سشوار کردم باز گذاشتم. بنظر خودم خوشگل شدم.


romangram.com | @romangraam