#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب
#سرنوشت_گلی_و_سرگرد_جذاب_پارت_10

_ حالا بیا فعلا خبری هم نیست.

داشت منو میکشید. کفشامو با عجله درآوردم تا نیفتم. محسن همون موقع شال و کلاه کرده بود و با یه حالت هراسون قصد بیرون اومدن داشت. یه سال از من کوچیکتر بود. نیم شیر بودیم.

_ سلام گلی... بعد یه پیام بهت میدم سریع جوابمو بدی. منو نکاری تا شب.

با سر تأیید کردم. اون رفت تا خونه از جنس مرد خالی بشه و خاله هم منو انداخت تو حموم. اسم خواستگار که میومد دلم یه جور ناجور می‌گرفت. بعدش مدام قیصر بود که با اون قد و بالاش و چشم و ابروش جلوم رژه میرفت. به قول خاله از این جذاب لعنتیا بود. ولی... بین ما هیچی نبود. هیچی که بشه بهش گفت « عشق» ما فقط رفیق و دوست هم بودیم و طبق یه قانون نانوشته انگار کم کم اینقدر به زندگی همدیگه نفوذ کرده بودیم که از خواهر و برادر برای هم دلسوزتر شده بودیم. یه کم بعد با موهای سشوار کرده داشتم به خودم می‌رسیدم که صدای ورود اولین مهمونا رو شنیدم. تو اتاق بودم. نگاهم هنوز تو آینه وصل خودم بود که پیام به گوشیم اومد. اسم قیصرو سیو کرده بودم «کمند»

نوشته بود« هستی»

فرصت پیام بازی نبود. بلافاصله شماره گرفتم و گفتم: جونم؟

_ جونت سلامت. مجلس شروع شده؟

_ نه هنوز. ( ته دلم یه چیزی قلقلکم داد. انگار کرم داشتم بفهمم چه حسی به خواستگار من داره، عمدا گفتم) فعلا دارم به خودم میرسم.

_ برا چی؟ ختم صلواته نه عروسی.


romangram.com | @romangraam