#غرور_شیشه_ای_پارت_8

سودابه با خشم گفت :هرزه کثیف . برو گم شو من شوهر دارم

پسر گفت :اصلا مهم نیست . ما همین طوری هم راضی هستیم .

سودابه دیگر چیزی نگفت . دوباره به راه افتاد . اما ان جوان گوشه ای مان توی او را گرفت و می خواست حرکتی کند که دستی از پشت او را از سودابه دور کرد . به پشت سر او نگاه کرد . د تری را دید که ان جوان را به کناری هل داد و با او در حال بحث شد . اما در یک لحظه ان جوان به سمت او یورش برد که ان دختر با ضربه ای ماهرانه ان جوان را نقش زمین کرد . دهان سودابه از تعجب باز مانده بود . بعد از دقایقی ان جوان از انها دور شد . دختر کلاسور ش را از روی زمین برداشت و به سمت سودابه امد و پرسید :شما که طور ین نشد ؟

سودابه گفت :نه واقعاً ممنون . دیگه داشتم . کلافه می شدم ولی شما هم خوب حریفش شدی .

دختر با لبخند گفت :مثل این که کمربند سیاه دارم .

-راست می گی ؟ این واقعاً عالیه .

دختر دستش را به سمت او دراز کرد و خود را معرفی کرد :من فرناز بدیعی هستم .

سودابه دستش را به گرمی فشرد و با لبخند گفت :من هم سودابه امیری هستم و از آشنایی با تو خوشوقتم .

ای آغاز دوستی گرم و صمیمانه ای ان ها بود . از ان روز لحظه ای از هم دور نشدند . سودابه به کسی مثل فرناز که دختر شوخ و شادی بود احتیاج داشت و حالا او را به عنوان خواهر قبول داشت .

صدای بوق ماشین او را به خود اورد و به سمت ماشین رفت . و سوار شد .

فرناز پرسید :تو این همه می ری توی فکر یه وقت گم نشی ؟

-داشتم به روز اشناییمون فکر می کردم .

romangram.com | @romangram_com