#غرور_شیشه_ای_پارت_7
سودابه نگاهی سرشار از قدر دانی به او کرد و با سر حرف او را تایید کرد و لباس پوشید .
فرناز نگاهی به او کرد و گفت :می خوای این جوری بیای ؟
-مگه چمه ؟ مثل همیشه ام دیگه .
-عزیزم . ایراد ش همینه دیگه . نیاید مثل همیشه باشی . یک کمی به خودت برس . باید زیباتر از همیشه باشی . تا وقتی احمد تو رو دید پشیمون بشه . از این که خوشگلی مثل تورو از دست داده
فرناز اون رو به سمت اینه هل داد و ادامه داد :ولی نداره . زود باش . کمی آرایش کن . اگه این طوری بیایی همه متوجه می شن که گریه کردی . تو باید نشون بدی که خوشحالی از این که از او جدا می شی . زود باش دیگه .
سودابه با خنده به سوی اینه رفت . و آرایش ملایمی کرد و روسری را مرتب کرد و با تایید فرناز به راه افتادند .
فرناز گفت :همین جا بایست تا ماشین رو بیارم . مجبور شدم کمی بالاتر پار کش کنم .
و با سرعت از او دور شد . با رفتن او سودابه به اسمان نگاه کرد به یاد فرناز افتاد . اگر فرناز نبود چی میشد ؟ اون وقت باید چی کار می کردم ؟ وای که چه قدر دوستش دارم ؟
فرناز دختر یک خانواده ثروتمند بود که پدرش کارخانه دار بوده و که چند سال قبل فوت کرده بود و مادرش زنی تحصیل کرده که مدام در سفر به سر می برد .با فرناز در دانشگاه اشنا شده بود و ان هم خیلی اتفاقی .
یاد روزی که با او اشنا شده بود افتاد ان روز هم مثل همیشه بعد از بحثی با احمد به دانشگاه امده بود . بعد از تمام شدن دانشگاه و امدن به بیرون متوجه شد که کسی او را تعقیب می کند . جوانی را دید که در دانشگاه هم مزاحمش می شد . جوان شروع به متلک کرد و سودابه که به تنگ امده بود به سمتش رفت و ایستاد و گفت :آقای به ظاهر محترم مزاحم نشو.
ان جوان با نگاه هرزه اش را به او دوخت و گفت :اخه می خوام با تو دوست بشم . نمی خوام کسی زودتر از من این کار رو بکنه .
romangram.com | @romangram_com