#غرور_شیشه_ای_پارت_64

سودابه دیگر مطمئن بود که او می خواهد ازش خواستگاری کند ولی با این حال منتظر او بود که خواسته اش را عنوان کند .

-راستش مدتیه که شما فکر منو خیلی مشغول کردید و حالا اومدم اگه شما رضایت بدید و موافق باشید با خو نواده ام مزاحم بشیم

-آقای سلطانی شما یک اشتباه کردید و این که شما به خواستگاری یه دوشیزه نیا مدید. من چه طور بگم .. راستش من قبلا ازدواج کردم ولی به طلاق ختم شد و باید بگم در حال حاضر اصلا قصد ازدواج مجدد ندارم و معذرت می خوام که ناامیدتون کردم

سلطانی به ارامی گفت :نه من متاسفم از این جریان اطلاعی نداشتم ولی از نظر من اصلا زندگی گذشته شما برای من مهم نیست اصل علاقه است که در من نسبت به شما وجود داره

-شما دارید عجله می کنید این حرف را به خاطر من می زنید که ناراحت نشم ولی من اصلا قصد ازدواج ندارم . در ضمن شما تک فرزند هستید و مطمئنا خو نواده شما هیچ زمانی راضی به این وصلت نخواهند شد . از شما خواهش میکنم در این مورد هم زیاد عجله نکنید و با مشورت با خانواده این امر را انجام بدید . من هم براتون آرزوی خوشبختی می کنم . در ضمن خواهش می کنم این مسئله بین خودمون بمونه .

سلطانی ناامید گفت :باشه خانم امیری . حالا که روی جوابتون مصر هستید من دیگه اصرار نمی کنم . متاسفم از این که باعث ناراحتی تون شدم .

-مهم نیست .از این اشتباهات زیاد پیش میاد .

منتظر جواب نشد و از او دور شد . به کلاس برگشت و روی صندلی نشست .و گریه کرد . فرناز که به کلاس اومد وقتی او را گریان دید به شوخی گفت :اخرش توی این اشک هات غرق میشی

سودابه گفت :اگه بدونی چی شده ؟

-حالا که نمی دونم تو بگو تا بدونم

جریان خواستگاری رو برای او تعریف کرد .

فرناز با حالتی گرفته گفت :چرا نا امیدش کردی ؟ اون به تو خیلی علاقه داره تو واقعاً دیوونه هستی . که جوون به این خوبی رو پرش دادی رفت . واقعاً خاک بر سرت کردن .

romangram.com | @romangram_com