#غرور_شیشه_ای_پارت_63
سودابه به او نگاه کرد لبخندی مهر امیزی را روی لبان او دید . با گفتن ببخشید . حواسش را جمع کرد . اما باز هم ناموفق بود . کلاس به پایان رسید . همه از کلاس خارج شدن . افشین هم ارام وسایلش را جمع می کرد . سودابه قصد بیرون رفتن نداشت . وقتی کلاس خلوت شد . رو به سودابه گفت :امروز حواست به کلاس نبود مشکلی به وجود امده ؟
-نه چیز مهمی نیست ؟
-امیدوارم همین طور که می گی باشه .
-مطمئن باشید که حالم خوبه
افشین با گفتن امیدوارم کلاس را ترک کرد . سودابه هم از کلاس خارج شد .
یکی از دانشجویان به نام سلطانی به سمت او امد و گفت :ببخشید خانم امیری . می تونم چند لحظه وقت نو بگیرم ؟
سودابه گفت :بفرمایید امرتون چیه ؟
-می خواستم درباره ی موضوعی با شما صحبت کنم ولی ..
-ولی چی ؟ حرفتونو بزنید . من گوش می کنم
-باشه می گم . ولی خواهش می کنم در دادن جواب عجله نکنید
-باشه حالا بفرمایید
romangram.com | @romangram_com