#غرور_شیشه_ای_پارت_62

-من از دست اونا ناراحت نیستم . من از خودم و موقعیتی که در اون قرار دارم ناراحتم . برعکس اون چه که به فتانه گفتم همش از خودم می پرسم چرا موقعیت ما نباید طوری بشه که کسی جرات نزدیک شدن به ما رو نداشته باشه ؟

افشین گفت :واقعاً متاسفم

سودابه گفت :شما متاسفید ؟ شما که تا همین چند وقت پیش مرا به باد تمسخر گرفته بودید . و هر جایی که دوست داشتید خردم می کردید. حالا چی شده که تغییر رویه دادید ؟؟ شاید به خاطر این که خودکشی کردم ولی من به خاطر شما خودکشی نکردم . بلکه به خاطر نامردی هایی که در حقم شده بود دست به این کار زدم . و به خاطر مسائلی که شما از انها اطلاع ندارید . اما حالا پشیمانم و خوشحالم که زنده ام . و می تونم روزی پناه پدر و مادرم باشم . حالا که خیالتون راحت شد برید و آسوده استراحت کنید . من هیچ دلخوری از شما ندارم .

از جایش بلند شد که برود که افشین گفت :هنوز سر حرفم هستم دیگه نمی خوام در مهمونی ها پذیرایی کنی و در جمع حاضر بشی

سودابه نگاهی به او انداخت که تا عمق وجود افشین را لرزاند و بدون هیچ کلامی از او دور شد .

****

بالاخره بعد از چند وقت کامیار از فرناز

***

صبح سودابه به کنار پنجره رفت . چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید . وقتی که چشمانش را باز کرد متوجه چشمان مشتاق افشین شد که به او خیره شده اند . به علامت سلام سرش را تکان داد و همان طور هم جواب شنید و پنجره رو بست . با خود گفت :چرا این پسره این طوری نگاه می کنه ؟ نگاهش یه جوریه ؟

با افکار در هم به دانشگاه رفت . حتی فرناز هم نتوانست او را از افکار ش رها کند . استاد وارد کلاس شد و سودابه داخل کلاس هم حواسش زیاد جمع نبود . وقتی که به افشین نگاه می کرد . میدید که افشین هم داره به او نگاه می کنه .

با خود گفت :خدایا چرا من از این نگاه نمی ترسم ؟ چرا وقتی نگاهم میکنه احساس آرامش می کنم؟ چرا قلبم داغ می شه ؟ یعنی من به اون ... نه من نباید این فکر ها ور توی ذهنم راه بدم همون احمد برای من کافیه دیگه حاضر نیستم . وای خدای من . کمکم کن دیگه تحمل شکست رو ندارم .

افشین که متوجه حرکات او بود دید که توجهی به کلاس نداره گفت :خانم امیری . لطف کنید افکارتون رو بذارید برای بعد .

romangram.com | @romangram_com