#غرور_شیشه_ای_پارت_65
سودابه با جدیت گفت :فرناز شوخی نگن . من که گفتم نمی خوام ازدواج کنم . دیگه به هیچ مردی اعتماد ندارم . حرفش رو هم نزن .
سودابه ان روز نتوانست به درس توجه کند .موقع برگشت فرناز زودتر از او رفت و او هم ارام به سمت ایستگاه اتوبوس رفت . صدای بوق ماشین افشین را شنید . کمی جلوتر نگه داشت و از ماشین پیاده شد و به طرف او امد . سودابه باز هم قدرت حرکت را از دست داد و حرکات او را نظاره گر بود . افشین در جلوی سمت او را باز کرد و گفت :اگه افتخار بدی می رسونمت .
-ممنون مزاحم نمیشم .
می خواست برود که با صدای ناراحت افشین که ذره ای التماس در ان احساس می شد ایستاد :لطفاً سوار شو و گرنه تا خونه دنبالت میام . پس چاره ای نداری سوار شو
سودابه سوار شد و بی حرف نشست .
-تو هنوز از من دل گیری ؟
-نه برای چی اینو پرسیدید ؟
-پس چرا امروز حواست به درس نبود و حالا هم که خواستم با من بیای قبول نکردی حتی توجهی هم به اطرافت نداشتی . معلوم بود حسابی غرق در فکر بودی
-نه موضوع خاصی نبود . به جریانات امروز فکر می کردم در کلاس هم موضوع فرناز فکرم رو مشغول کرده بود .
-اگه جسارت نباشه میشه بپرسم جریان امروز چی بوده که این همه شما رو برده توی فکر ؟
سودابه با بی خیالی گفت :چیز خاصی نبود فقط یک نفر به من پیشنهاد ازدواج داد
romangram.com | @romangram_com