#غرور_شیشه_ای_پارت_43
صدای خشمگین فتانه اورا به خود اورد :خوب شد . که حالش رو گرفتم دختره ای خدمتکار یک طوری در دانشگاه رفتار می کند که هر کی ندونه و اونو نشناسه فکر می کنه حتما باباش صاحب صد تا کار خونه است . من که اصلا از او خوشم نمیاد اما از این تعجب کردم که اون که قبلا این حرف ها را شنیده بود و این قدر ناراحت نشده بود چطور شد حالا به خانم برخورد ؟ ولش کن دختره لوس رو....
ایدا دختر عموی افشین که از کار فتانه ناراحت شده بود گفت :ولی فتانه جون . سودابه دختر خوب و ساده ایه . در زیبایی هم از همه ما بالا تره . هم خیلی دز زندگی و درسش پیشرفت داره و با توجه به شکستی که در زندگیش داشته ناامید نشده و به درسش ادامه داده و پدر و مادر را هم فراموش نکرده . با وجود این که شخصیتش براش مهمه ولی از کار کردن در کنار پدر و مادرش ابایی نداره و خجالت نمی کشه . من مطمئن هستم با تلاش و پشت کاری که داره حتما موفق میشه . من اگر جایی او بودم نمی تونستم تحمل کنم ...
-خوب کی به اون گفته که تحمل کنه خودش خواسته که زندگیش این طور باشه شما هر چی دوست دارید بگید من از اون خوشم نمیاد دختره فکر می کنه چون درسش خوبه و خوشگله باید خودش رو جدا از همه بدونه ولی من امشب حالیش کردم که هر چی باشه یک خدمتکار ه .
افشین با خودش گفت :چرا تا به حال به این حال بد او فکر نکرده بود .این قدر به فکر انتقام بود که حتی به چهر های اون توجه نکردم . اما به راستی چشمانش غمگین بود اصلا من به خاطر چی می خواستم انتقام بگیرم ؟
در همین حالت بود که با صدای یکی از دوستانش به خود امد .
سودابه از فکر بدبختی خود به طرف اتاقش رفت چشمش به گیتاری که گوشه ای دیوار آویخته بود افتاد یادش امد که چه قدر به احمد التماس کرده بود تا به کلاس موسیقی برود . مدتی بود که دست به گیتار نزده بود و حالا در این دقایق دلش می خواست درد دلش را توسط سیم های گیتار خالی کند رفت و گیتار را برداشت و خاک روی ان را پاک کرد و روی زانو ها قرار داد و شروع به نواختن کرد و تمام دردها و غم هایش از قلبش به دستانش منتقل شد و برروی سیم های گیتار نشست و صدای غم انگیزی را برای شنونده به ارمغان اورد خودش هم از صدای سازش به گریه افتاد .
در راه دانشگاه به سخنان دیگران فکر می کرد و متوجه نشد کی به دانشگاه رسیده با صدای فرناز ایستاد . فرناز خود را به او رساند و با هم به سمت کلاس رفتند در این میان فرناز حرف می زد و سودابه در افکار خود بود . فرناز به او نگاه کرد و به شانه ای او زد و گفت :سودابه . فهمیدی چی گفتم ؟
-هان چیه کاری داشتی ؟
-باز چی شده که این قدر گرفته ای مشکلی پیش اومده ؟
-نه فرناز فقط همین رو بگم که من خیلی بد بختم ان قدر که هر کسی به خودش اجازه میده به من توهین کنه . دیگه خسته شدم فرناز حالم از هرچی ادمه به هم می خوره . چرا باید دیگران به خاطر کارم منو حمّال بخونن ؟ من فکر می کردم که کاری که احمد با من کرد خیلی زجر اوره ولی کاری که استاد و خانواده اش در حق من می کنند صد برابر بیشتر منو ازار میده . فرناز دیگه تحمل ندارم اخه چرا این قدر من بد بختم ؟
romangram.com | @romangram_com