#غرور_شیشه_ای_پارت_42

سودابه نیش کلام او را درک کرد با حرص و خشم نگاهش کرد و گفت :نه خیر.یک ادم عقده ای و مزاحم اب را از روی عمد به روی ما پاشید .

افشین متوجه توهین در کلام او شد ولی با خونسردی گفت :حتما حقتون بوده ؟

با این کلام ناگهان اتش فشان درون سودابه فوران کرد در حالی که با نفرت به او نگاه می کرد گفت :حقم بوده ؟ کدام حق ؟ شما اصلا از حق چی میدونید ؟ فکر می کنید چون پول دارید هر حقی می تونید برای خود حق قائل بشید و حق دارید که افراد رو زیر پا له کنید ؟ ان قدر مغرور هستید که اطرافت ون رو نمی بینید ؟ تنها چیزی که چشماتون می بینه پول و مقامه .؟ فکر می کنید چون براتون کار می کنیم و از روی ناچاری نزد افراد بی جنبه ای مثل تو سر خم می کنیم انسان نیستیم و هر بلایی که دوست دارید می تونید بر سر ما بیارید . ولی از نظر من شما هیچی نیستید . شما یک ادم از خود متشکر که از نوک بین اون طرف ترش را نمی بینه . شما دوست دارید کسی که کاری انجام نداده رو تنبیه کنید و اون هم اطاعت کنه . نه خیر افشین خان . استاد بنده . من از اون ادم ها نیستم و اگر فکر کردید با این کارها زبان منو به عذرخواهی بابت کاری که می دونم درست بوده باز می کنید کاملا اشتباه کردید و حالا هم هر بلایی که دوست دارید سر من بیار و اگر به احترام استاد و شاگردی نبود اون چه که لیاقتت بود نثارت می کردم ...

ناگهان خاموش شد . افشین کلامی به زبان بیاورد که او هم چیزی نگفت . سودابه با تمسخر گفت :حالا اگه ارباب امری ندارید برم لباسم را عوض کنم که سردم شده ...؟

منتظر پاسخ او نشد و رفت . حرف های سودابه مانند گردبادی که همه جا ویران می کند ذهن آشفته ای افشین را به هم ریخت و آشفته تر کرد . افشین هم سکوت کرد و نظاره گر این آتشفشان خاموش شد .





فصل 5



مهمانی بزرگی درخانه افشار برگذار شد . دختر خاله های افشین که همیشه باعث ازار او بودند در این مهمانی حضور داشتند . و فتانه که از همه گستاخ تر بود و همیشه نسبت به سودابه که هم از زیبایی و هم از نظر درسی از او بالاتر بود حسادت می ورزید و گستاخ نه کلمات درد اوری را به زبان می راند . برای همین سودابه سعی می کرد در این مهمانی ها در آشپزخانه باقی بماند . ولی جون حال مادر ان روز خوب نبود به اجبار کار پذیرایی را بر عهده گرفت . سعی می گرد از افشین درو بماند . صدای فتانه را شنید که او را صدا می کرد به ناچار نزدیک شد و سینی شربت را به انها تعارف کرد .

فتانه در حالی که شربت بر می داشت با لحن گزندهای که تا عمق جان سودابه را می سوزاند گفت :دانشجوی خدمتکار ندیده بودیم که حالا دیدیم .

همه همراهان فتانه از ین کلام او خندیدند . اما سودابه کلامی نگفت و افشین که در نزدیکی انها ایستاده بود و صحبت های انها را شنیده بود از این که تلافی او را دختر خاله اش در اورده شاد شد . اما شادیش زیاد طول نکشید . چون ناگهان سودابه که چشمانش جز از اشک بود و در این حالت اوج زیبایی بود به او نگاه کرد که در حال لبخند زدن بود . این جا بو د که خنده از لبانش پر کشید . مانند کسی که تازه با ارزش جنس گران بهایی پی ببرد محو چشمان او شد . سودابه با نفرت به او نگاه کرد و سرش را برگرداند و از انها دور شد .اما افشین هنوز غرق در جادوی چشمان سودابه بود و احساس کرد که قلبش تندتر از همیشه می زند .

romangram.com | @romangram_com