#غرور_شیشه_ای_پارت_41


سودابه دیگر قادر به حرف زدن نبود سرش را بلند نکرد . نمی خواست او اشک هایش را ببیند .

-چرا ساکتی ؟ یادمه چند روز پیش که زبان درازی داشتی و از توهین به من کم نمی اوردی ؟

سودابه سرش را از روی صندلی بلند کرد و گفت :چیزی نمیگم چون درکتون بیشتر از این نیست .

افشین نگاه تندی به او کرد و می خواست چیزی بگوید که در باز شد و فرناز با آبمیوه وارد شد . افشین هم از کلاس خارج شد .

باز هم سودابه ماند و حرفی که جگرش را اتش کشید . باز هم فقر و نداری . و باز هم یاد اوری این که خدمتکاری بیش نیست .

با خود گفت :خدا یا . تا کی باید حقارت رو تحمل کنم ؟ مگه من چه کار کردم که باید این طوری مجازات بشم؟ مگه من چه قدر تحمل دارم ؟ خدا یا کمکم کن من که جز تو کسی را ندارم .

گریه اش شدت گرفت فرناز به کنارش امد و دست روی شانه هایش گذاشت و گفت :عزیزم اروم باش



وای فرناز اون خیلی بی رحمه . می دونست که چرا دیر کردم اما می خواست خردم کنه . اون می خواد که من به پاش بی افتم ولی کور خونده باید او روز رو که به پاش بی افتم رو به خواب ببینه .

از ان روز سخت گیر های و ازار های افشین بیشتر شد . اما سودابه تحمل می کرد . انگار به دنیا امده بود تا در مقابل ازار ها مقاومت کند . یک روز هوا بارانی بود و تمام معابر پر از اب بود افشین در حال عبور بود که دید سودابه و فرناز در حال خداحافظی هستند در جایی که انها ایستاده بودند اب زیادی جمع شده بود بنابراین با سرعت از ان جا گذشت که باعث شد تمام اب و گل به سرو روی انها بپاشد سودابه خشمگین از این کار او از فرناز خداحافظی کرد . و به خانه رفت .

وارد حیاط که شد او را دید که روی تاب نشسته است و می خواست بی تفاوت از کنارش بگذرد .با صدای افشین از حرکت ایستاد و به او نگاه کرد .با تمسخر به لباس گلی اش اشاره می کند و گفت :جدیداً گل بازی هم به کارهاتون اضافه کردید ؟


romangram.com | @romangram_com