#غرور_شیشه_ای_پارت_40

صدای خشمگین استاد که به او می گفت :این چه وضعیه دیر که میآیی درس هم که به یاد نداری حالا به من بگو با تو چه کار کنم ؟

سودابه چشمانش را بسته بود و به دست فرناز فشار می اورد . فرناز هم از شدت فشاری که بر روی دستانش می امد به عمق ناراحتی او پی برد .

سودابه با ناراحتی گفت :متاسفم استاد .

افشین فریاد زد :در قانون من تاسف وجود نداره باید از کلاس برید بیرون .

با این حرف با وحشت به فرناز نگاه کرد و اولین باری بود که از کلاس اخراج می شد . این تنبیه از توانش خارج بود . می دانست که این ها همه تلافی ان حرف هاست . .

دوباره صدای او را شنید :برو بیرون امیری .

برخورد مسلط شد و ارام دستش را از دستان فرناز بیرون اورد و از کلاس خارج شد . در را بست و اشک های حقارت از چشمانش به سوی گونه هایش روانه شدند . چشمانش را بست سعی کرد برخود غلبه کند .

هنوز دقایقی نگذشته بود که صدای باز شدن در را شنید..چشمانش را باد کرد و به سمت صدا برگشت . افشین را در چهارچوب در دید که گفت :همین قدر کافیه بیا تو.

سودابه بدون این که به او نگاهی کند وارد کلاس شد .

هنوز ننشسته بود که دوباره صدای او را شنید که گفت :خانم امیری دیگه تکرار نشه .

باز هم سکوت کرد . فرناز دستش را گرفت و با لبخند آرامش بخشی گفت :اون می دونه داره چه کار می کنه .

کلاس تمام شد و همه از کلاس خارج شدند . فرناز هم رفت تا برای او آبّمیوه بگیرد تا کمی حالش بهتر شود . این بار استاد نرفت و وقتی که همه از کلاس خارج شدند رو به سودابه که سرش روی صندلی بود گفت: سودابه . این که در خانه ما کار می کنی دلیل نمی شه که درس نخونی و من هم از خطا هات چشم پوشی کنم اگر در کارها غرق شوی باید در هر شرایطی درست رو بخونی و گرنه بدتر از این با تو برخورد می کنم.

romangram.com | @romangram_com