#غرور_شیشه_ای_پارت_39


افشین در حالی که رگه ای از تمسخر در کلامش بود گفت :به به خانم امیری . صبر می کردید کلاس تمام میشد بعد تشریف میآوردید .

بچه ها خندیدند . اما با نگاه خشمگین استاد سکوت کردند .

-معذرت می خوام ولی زودتر از این نتوانستم بیام .

-چرا ؟ دلیلش رو بگو تا بدونیم ؟

سودابه با درماندگی به فرناز که با ناراحتی او را نگاه می کرد چشم دوخت و گفت :معذرت می خوام .

-هنوز دلیلش رو نگفتی ؟

بغض کرده بود و نمی دانست چه جوابی به این استاد عقده ای بدهد اما چاره ای جز جواب دادن نداشت .

گفت :راستش من خواب موندم چون به دلیلی دیشب تا دیر وقت کار می کردم .

او گفت :ولی این دلیل قانع کننده ای برای دلیل امدن به کلاس نیست برو بنشین ولی اگه این بار خواب موندی دیگه به کلاس نیا و به خوابت ادامه بده .

سودابه از لحن طعنه امیز او بغضش بیشتر شد و هنوز صدایی خنده ای بچه ها در فضای کلاس بود . این آزارش می داد هنوز ننشسته بود که دوباره استاد اسمش را صدا کرد :خانم امیری درس جلسه ای قبل را برای بچه ها توضیح بده .

دیگر توان بلند شدن را نداشت احساس کرد کلاس به دور سرش می چرخد و خود را کنترل کرد . فرناز حال او را درک می کرد و دست او را گرفت . سودابه از جا بلند شد و هیچ چیزی از اون های که خونده بود یادش نمی امد . همه سکوت کرده بودند و به او نگاه می کردند . همه به حال سودابه دل می سوزاندند . و متعجب بودند .


romangram.com | @romangram_com