#غرور_شیشه_ای_پارت_38
-ما اینیم دیگه خداحافظ .
نفس عمیقی کشید و گوشی را گذاشت و بعد از کمک به مادر به سراغ درس هایش رفت .
سودابه در کلاس کارش عالی باشد و در خانه هم سعی می کرد در دید او نباشد تا مبادا مورد تلافی او قرار بگیرد.
در حال مطالعه بود که مادرش او را صدا گرد :سودابه جان .مادر بیا کمک کن فردا شب خانم و اقا مهمانی دارند .
-وای مامان . من درس دارم .
-قربونت برم یه امشب رویه کاری بکن . دست تنها م اگه کمک داشتم که به تو نمی گفتم . منو ببخش دخترم . با این کارها تو رو از درس خوندم می ندازم .
سودابه با ناراحتی کفت :باشه درسو بعد می خونم .
مشغول کار شدند و در کمترین زمان همه چیز برای پذیرایی آماده شد و ان قدر مشغول کار بودند که شب خسته به رختخواب رفتند و روز مهمانی هم تمام روز را مشغول پذیرایی از مهمانان بودند و اصلا نتوانست درسش را بخواند و شب هم با خستگی تمام به خواب رفت وقتی چشم گشود عقربه ها ساعت هشت را نشان میداد و این درحالی بود که او ساعت نه باید در کلاس باشد .
در طول راه کمی مطالعه کرد ولی زیاد مفید نبود وقتی که به کلاس رسید استاد در کلاس بود . کمی پشت در ایستاد ولی جرات داخل شدن را نداشت اما بالاخره به خود جرات داد در زد و در را ارام باز کرد .
استاد در حال تدریس بود با شنیدن صدای باز شدن در به ان سمت نگاه کرد.با دیدن سودابه سکوت کرد . و نگاه شماتت بارش را به روی او پاشید .
سودابه ارام در را بست و پرسید :معذرت میخوام استاد می تونم بیام تو؟
romangram.com | @romangram_com