#غرور_شیشه_ای_پارت_4
دوباره به گریه افتاد . فرناز متاثر از گریه او گفت :خوشحالم که تونستی بغضت رو باز کنی . عزیزم . ان قدر خودت رو عذاب نده تو باید خوشحال باشی . از دست اون بی غیرت راحت شدی . خدا رو شکر کن که هنوز جوانی و سنی نداری . فکر کن اگر سنت بیشتر بود یا بچه داشتی می خواستی چی کار کنی ؟ تازه تو درست رو هم تازه شروع کردی پس از این به بعد باید فقط به فکر درسات باشی . به خدا امید داشته باش دختر . حالا هم زود آماده شو که دیر میشه .
-فرناز جان . خواهش می کنم امروز با من بیا . چون تنهایی می ترسم .
-چشم . عزیزم . مگه می شه خواهرم رو توی این وضعیت تنها بذارم . آماده باش یک ساعت دیگه میام دنبالت.
-واقعاً که خوبی .منتظرت هستم . خداحافظ .
-فرناز به شوخی گفت :دوستی اینه دیگه . هلاک شدن هم داره . بای .
سودابه با لبخند گوشی را روی دستگاه گذاشت . باز یاد گذشته افتاد انقدر در افکار ش غرق شد که متوجه زمان نشد . وقتی به خود امد که دید در اتاق رو می زنند . با نگاه کردن به ساعت متوجه شد نیم ساعت از تماس فرناز گذشته و او در تمام این مدت در کنار پنجره به سر برده .به سوی میز رفت و شالش را که روی دسته صندلی بود برداشت و روی سر انداخت و مرتب کرد و سپس در را باز کرد .
فرناز بود با لبخندی بر لب و دست به سینه پشت در ایستاده بود .
سودابه با دیدن او پرسید :وای سلام . خیلی وقته پشت در ایستادی ؟
فرناز با خنده گفت :اون قدر که علف ها دو باره جوانه بزنند . اخه دختر مگه قرار نشده تا من میام آماده باشی ؟
-ولی تو قرار بود یه ساعت دیگه بیای . الان تازه نیم ساعت گذشته .
-این دفعه حق با توست . اما مطمئنم که اگه یک ساعت دیگه هم می اومدم باز هم آماده نبودی . ولی خوب دلم نیامد تواین موقعیت تنهات بذارم . تو که منو قابل ندونستی بیای خونمون
-نمی خواستم مزاحم بشم
romangram.com | @romangram_com