#غرور_شیشه_ای_پارت_36

سودابه که سعی داشت خشم خود را پنهان کند گفت :معذرت میخوام اصلا متوجه شما نشدم .

-ولی من این طور فکر نمی کنم .

-این دیگه مشکل خودته باور کنید یا نه . ولی من اصلا شما رو ندیدم . حالا اگر امری دارید بفرمایید . کلی کار دارم که باید انجام بدم .

-باشه حالا که این طوره یک لیوان شربت می خوام . بیار تو کتاب خونه من اون جام .

-باشه الان میدم براتون بیارن .

-خانم . من از خودت خواستم و خودت هم این وظیفه رو انجام می دی فهمیدی یا نه ؟

این را گفت و منتظر عکس العمل سودابه نشد و به کتابخانه رفت .

سودابه شربت را آماده کرد و به کتابخانه برد در زد و وارد شد . به سمت افشین رفت و شربت را به او تعارف کرد متوجه نگاه خیره افشین شد . معذب بود . لیوان را روی میز گذاشت و قصد رفتن کرد که صدای افشین او را از رفتن منصرف کرد :من که نگفتم ان را روی میز بذاری . مگه یاد نگرفتی که باید تعارف کنی ؟

سودابه لب هایش را به دندان گزید و با غضب به او نگاه کرد . شربت را برداشت و به سوی او گرفت .

افشین به مبل تکیه داد و در حالیکه لبخند روی لبش بود گفت :بذارش روی میز بعد می خورمش .

دیگر نتوانست خشمش را کنترل کند لیوان را روی میز کوبید و گفت :واقعاً براتون متاسفم و جز این هم چیزی نمی تونم بگم .

به سرعت از اتاق خارج شد . به سمت باغ رفت و بغضش را باز کرد وقتی خالی از بغض شد به سمت خانه بر می گشت سنگینی نگاه افشین را احساس کرد ولی بی اهمیت به سالن رفت و گوشی تلفن را برداشت و شماره فرناز را گرفت .

romangram.com | @romangram_com