#غرور_شیشه_ای_پارت_28

-پس چرا به ما چیزی نگفته ؟

-گفتند که دیگه نمی تونند تماس بگیرند . با اجازت ون من برم به کارها برسم .مامان دست تنهاست .

سودابه به کمک مادر شتافت . تا روز بعد همه چیز باری ورود فرزند خانواده افشار آماده بود . ان روز جمعه بود و روز بعد کلاس ها شروع می شد با این حال به کمک مادر شتافت تا زیاد خسته نشود .ساعت هفت مهمانان امده بودند . خانم و اقا که به فرودگاه رفته بودند و همراه فرزندشان که به مدت پانزده سال ایران نبود به منزل بازگشتند . افشین تنها فرزند خانواده بود که برای تحصیل به سوئد رفته بود و حال بعد از سال ها دوری به وطن بازگشته بود . افشین لحظه ای از کنار پدر و مادرش دور نمیشد . سودابه از همان نگاه اول اورا جوان مغرور و سرکشی دید و از او خوشش نیامد . وقتی مهمانان دور او را خلوت کردند سودابه متوجه شد که افشین به او اشاره می کند که شربت بیاورد شربت را نزد او برد و به انها تعارف کرد .

افشین متوجه شد که او از همه خدمتکار ها جوان تر است پس با طعنه گفت :شما همان خدمتکاری نیستید که جواب تلفن را داد ؟

سودابه به همان لحن جواب داد :بله من بودم که جواب تلفن رو دادم

افشین گفت :شما همیشه با عصبانیت به مخاط بتون پاسخ میدید ؟

-نخیر فقط زمانی که طرف مقابل قصد دعوا داشته باشد .

افشین شربت را برداشت و قبل از این که دوباره بخواهد چیزی بگوید برگشت . ولی ناگهان دست یکی از مهمانان به ظرف درون سینی خورد و یکی از لیوان ها برگشت و محتویات ان روی زمین سرازیر شد و مقداری از ان به روی لباس افشین پاشیده شد . با این که سودابه مقصر بود اما افشین با خشم به او نگاه کرد و با صدای تقریبا بلند گفت :خانم خدمتکار مراقب باشید اگر هنوز یاد نگرفته ای سنی رو به دست بگیری این کار رو به کس دیگه ای بسپار .

سودابه با خشم به او نگاه کرد و سپس عذرخواهی کرد و از او دور شد . و به آشپزخانه رفت . بغض راه گلویش را بسته بود . ولی به خاطر مادرش سخنی به زبان نیاورد و از ریزش اشکهایش جلوگیری کرد . مریم خانم که شاهد ماجرا بود چیزی نگفت . بالاخره مهمانی تمام شد . وان ها مشغول تمیز کردن آشپزخانه شدند .

مریم خانم به سودابه گفت :سودابه جان .تو برو استراحت کن .خسته شدی . من بقیه ی کارها رو تموم می کنم .

-نه مامان جان . خوابم نمیاد امروز ظهر کمی خوابیدم هنوز می تونم ادامه بدم

-هر طور میل خودته

romangram.com | @romangram_com