#غرور_شیشه_ای_پارت_26

-ممنون عزیزم . تو یک دنیا مهربونی هستی .

سپس سودابه را بوسید و از آشپزخانه خارج شد .

با شروع فصل امتحانات سودابه و فرناز مشغول خواندن درس شدند . و هر دو با موفقیت امتحانات را پشت سر گذاشتند و با خوشحالی به استقبال تابستان رفتند . سودابه بیشتر به مادرش کمک می کرد چون کارهای خانه زیاد شده بود. زیرا هر دو هفته یک بار در خانه ان ها مهمانی برگزار می شد .و این برای مادر خسته کننده بود و سودابه تصمیم گرفت که برای مادرش مفید باشد . تابستان رو به پایانش نزدیک می شد و شروع دوباره کلاس ها را نوید میداد درحال گردگیری بود و به حرفهای طعنه امیز مهمانان که از اقوام خانم و اقا بودند فکر می کرد و در افکار ش غرق شده بود که صدای تلفن او را به خود اورد .

کسی در خانه نبود به ناچار به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت.

-بله بفرمایید .

-الو من افشین پسر آقای افشار هستم.

سودابه کمی فکر کرد و بعد با حیرت گفت :بله حال شما چطوره ؟

-شما کی هستید ؟

به ناچار گفت :من اینجا کار می کنم .

-پس چرا شما گوشی رو برداشتید کس دیگری در خونه نیست ؟

سودابه از لحن او خوشش نیامد و با همان لحن گفت :نخیر آقای افشین خان . کسی منزل نیست . اقا و خانم رفتند منزل یکی از اقوام .

-پس این طوره چون من دیگه نمی تونم تماس بگیرم به ان ها بگو من فردا با پرواز ... ساعت هفت شب می رسم .

romangram.com | @romangram_com