#غرور_شیشه_ای_پارت_2

مریم خانم که خسته بود ولی گفت :اره امید زندگی ام . فقط باید کمی صبر کنی .

بعد از ساعتی به منزل دوست پدرش رسیدند . دوست پدرش اقا هادی که در یکی از خانه های بزرگ کار می کرد برای علی اقا کاری در یکی از خانه ها پیدا کرده بود .

باغبانی شغلی بود که علی اقا به ان علاقه داشت . بعد از ساعتی استراحت به سمت ان خانه حرکت کردند . اصلا در باور انها نمی گنجید که خانه ای که قرار بود در ان زندگی کنند این چنین زیبا باشد . خانه ای که حالا روبروی ان ها بی شباهت به قصر نبود . علی اقا با ترس به اقا هادی نگاه کرد .

اقا هادی گفت :نگران نباشید . ادم های این خونه برعکس پول دارهای دیگه ادم های خوب و با ایمانی هستند .

زنگ در را به صدا در آوردند . دقایقی بعد در توسط خدمتکاری که علی اقا قرار بود به جای او کار کند باز شد . همه وارد حیاط شدند جلوی روی انها باغی بزرگ نمایان شد . باغ زیبا با درختان سرو و انواع گل های رنگارنگ که راه به ساختمان پیدا کرده تزیین شده بود. در بین درختان ان با سنگ های تزئینی راهی باریک تا ساختمان ایجاد کرده بودند . ساختمان زیبايی محصور شده در باغ خود را نشان میداد .خانهای بزرگ که دو طبقه بنا و نمایی کاملا سفید با ایوانی بزرگ در طبقه دوم که با ستون های گچ بری که به سقف متصل بود . استحکام لازم را به ان بخشیده بودند .

درون ساختمان هم با کمال سلیقه چیده شد بود . با وسایل زیبا و عتیقه که در جاهای مخصوص قرار گرفته بودند . علی اقا و مریم خانم از دیدن ان همه زیبایی ترس شان چند برابر شده بود . اما سودابه غرق در زیبایی خانه شده بود . دعا می کرد که انها انجا بمانند . اهالی خانه ان ها را پذیرفتند و زندگی حدید شان شروع شد .

علی اقا و همسرش نگران درس سودابه بودند که ان هم از طرف خانواده افشار که از سودابه خوششان امده بود برطرف شد . سودابه در ان خانه رشد کرد و مورد توجه به خصوص اقا و خانم افشار قرار می گرفت . اولش زندگی برای سودابه در ان خانه زیبا بود ولی هر چه بزرگتر شد و فهمید که مادر و پدرش باغبانی خانواده افشار هستند از بودن در انجا متنفر شد . بعد از چند سال زمانی که پا به سن شانزده سالگی نهاد برای شرکت در مراسم ازدواج یکی از اقوام به شهر خود رفتند . در همین مراسم بود که زندگی اش تغییر کرد . و خواهر احمد اور ا برای برادرش انتخاب کرد . احمد در تهران مشغول کار بود . و موقعیت شغلی نسبتا خوبی داشت . سودابه علی رغم مخالفت پدر و مادرش و خانواده افشار با احمد ازدواج کرد . اما احمد از همان ابتدا ماهیت خود را نشان داد و دلیل ازدواجش با سودابه اجبار خانواده اش عنوان کرد و این که هیچ علاقه ای به او ندارد . این برای سودابه از زندگی در خانه افشار سخت تر بود . اما سعی کرد به مرور با این زندگی خو بگیرد و با ان کنار بیاید . با تلاش فراوان توانست در مدرسه ثبت نام کند و با استعداد بی نظیری که داشت درسش را ادامه دهد .

در زندگی آرامشی نسبی داشت و تا این که بعد از چند سال تلاش توانست در دانشگاه قبول شود . ان روز با خوشحالی به خانه رفت و منتظر شد احمد بیاید . بعد از امدن احمد به خانه . مانند همیشه به استقبالش رفت و باز هم مثل همیشه با کم توجهی احمد مواجه شد اما ان قدر خوشحال بود که توجهی به رفتارش نکرد .

بعد از خوردن شام . احمد از روی کنجکاوی به خاطر خوشحالی اون پرسید :چی شده ؟ امشب خیلی خوشحالی ؟

سودابه با سر مستی گفت :وای احمد . باورت می شه که بالاخره در دانشگاه قبول شدم ؟

احمد با ناباوری به او نگاه می کرد . فکر نمی کرد او بتواند در دانشگاه قبول بشود . با خوشحالی ظاهری به او تبریک گفت . از ان روز تلاش سودابه شروع شد . یک روز به دیدن احمد در شرکت رفت ان روز مرگ باورها را به چشم خود دید .

ان روز باورهایش توسط دستان دختری که در دستان شوهرش بود جان دادند و تمام رویاهایش نابود شدند . با قلبی شکسته و ارزو های نابود شده ان خانه را ترک کرد . وقتی به پشت سر خود نگاه کرد نتوانست بفهمد که چگونه این همه سال بدون عشق گذرانده است .

romangram.com | @romangram_com