#غرور_شیشه_ای_پارت_1
روستایی کوچک و زیبا در یکی از شهرهای مرکزی ایران با خانه های کاه گلی که در بین ان خانه های تازه ساز اجری خودنمایی میکرد . در بعدازظهر که خانواده در حال استراحت بودند ناگهان صدای همهمه در روستا پیچید . سودابه هشت ساله مشغول نوشتن تکلیف هایش بود صدای همهمه با سرعت به خانه ی انها نزدیک شد و پشت در خانه متوقف شد . بعد از ان در و صدای خواب الود علی اقا پدر خانواده بود که به مادر امر کرد در را باز کند .
اقا داوود شوهر اکرم خانم با عده ای از اهالی بودند که در چهره ای تک تک انها هراس نمایان بود .
اقا داوود گفت :سلام مریم خانم به علی اقا بگید سریع بیاد مغازه اش خراب شده که باید هر چه زودتر خبر دار بشن .
مریم خانم همسرش را صدا کرد .علی اقا سرعت کت سیاهش را که به مرور زمان بیرنگ شده بود به تن کرد بی خبر از این که اهالی واقعیت را به او نگفته و در اصل چیزی از مغازه اش در اثر اتش سوزی نمانده بود .
با اهالی راهی شد . وقتی به مغازه رسید میخکوب شد تازه متوجه اتفاق افتاده شد و با دو دست بر سرش کوبید و پاهایش از شدت ناراحتی تا شد . و روی زمین زانو زد .
مریم خانم در خانه نگران بود و منتظر شوهرش راه می رفت . علی اقا با حالی زار با کمک اهالی به خانه بازگشت . اهالی موضوع را به او توضیح دادند . و بعد از هم دردی به خانه های خودشان برگشتند .
سودابه با نگرانی به همه این وقایع نگاه می کرد . با دیدن نگرانی پدر دست بر صورت پدر گذاشت و گفت :بابایی . نگران نباش . اگه تو ناراحت باشی من هم ناراحت می شم .
پدر دستان کوچک او را در دست گرفت و بوسید . مریم خانم هم گوشه ای نشسته بود و به زندگی از دست رفته شان فکر می کرد . و اشک می ریخت .
علی اقا دیگر نتوانست مغازه رو بسازد چون پول زیادی می خواست و او نداشت .به یکی از دوستانش در تهران نامه نوشت تا بلکه کاری در تهران بیابد . بعد از چند روز جواب نامه امد و انها با جواب مثبت به سمت تهران حرکت کردند . در این بین سودابه غمگین بود از ترک کردن دوستانش و مدرسه ای که در ان درس می خواند . به همراه پدر و مادر به سوی سرنوشت تازه ای که برایش رقم خورده بود می رفت .
وارد تهران شنید چون اولین بار بود ابهت و بزرگی شهر او را به وجد اورده بود .
از مادر پرسید :مامانی . این جا دوست هم پیدا می کنم ؟
romangram.com | @romangram_com