#غرور_شیشه_ای_پارت_167
هیچ کس چیزی نمی گفت . سهیلا گفت :استاد . امیری حالش خوب نیست . اگه اجازه بدید کمی براش اب قند بیارم
با تایید افشین سریع رفت و با لیوان اب قند بازگشت . همه به او نگاه می کردند . بعد از خوردن اب قند از شوک بیرون امد
افشین با نگرانی گفت :خانم امیری . اگه حالتون مساعد نیست می تونید برید در نمازخانه استراحت کنید
سودابه که نمی خواست افشین بیشتر از این متوجه حال خرابش بشه گفت :نه خوبم .از لطفتنون ممنونم
افشین رو به همه گفت :من افشار هستم و تدریس این درس به عهده ای من گذاشته شده . امیدوارم که بتوانیم ساعات پر باری را باهم داشته باشیم .
افشین درس را شروع کرد ولی تمام مدت حواسش به سودابه بود . سودابه از درس ان روز چیزی نفهمید . اعصابش به هم ریخته بود .
کلاس تمام شد و بچه ها از کلاس بیرون رفتند . سودابه که توانایی بلند شدن نداشت . افشین به عمد معطل کرد تا همه از کلاس خارج شوند . سودابه سرش روی میز بود سهیلا و فرناز که فهمیدند اون می خواد با سودابه صحبت کنند از کلاس خارج شدند و در را بستند .
افشین به کنار سودابه رفت و دست روی شانه او گذاشت و فشار ملایمی اورد و گفت : خوبی ؟؟
سودابه گفت :چرا ؟ چرا این کارو کردی ؟؟ چرا اومدی این جا ؟
افشین صورت او را با دست گرفت و صورت خود را به او نزدیک کرد و در چشمانش خیره شد گفت :من که گفته بودم رهات نمی کنم . پس بهتره به خودت مسلط باشی چون باید یک ترم منو تحمل کنی . حالا بگو ببینم حالت خوبه ؟
سودابه بلند شد . دوباره غرور باعث شد که عشق افشین را نپذیرد . با خشم گفت :تو خیلی ... که فکر کردی با این کارت منو راضی می کنی .
romangram.com | @romangram_com