#غرور_شیشه_ای_پارت_163
سهیلا از او جدا شد و گفت :وقتی تو رفتی کمی سکوت کردیم ولی بعدش کامیاب شروع به صحبت کرد ازم خواست که با هم یک زندگی خوب بسازیم . راستش شوکه شدم چون رفت سر اصل مطلب . من هم به اون در مورد عشق اول مهمه چیز رو گفتم . و گفتم که نمی تونم اون رو فراموش کنم .
کامیاب گفت:من هم در زندگی گذشته هم مثل شماست عشق شما با مرگ شما رو تنها گذاشت و مال من با خیانت . میدونید من از زن ها اکراه داشتم هر چه خو نواده اصرار می کردند من قبول نمی کردم که زن بگیرم ولی وقتی که شما رو دیدم همه چیز یادم رفت و دیگه نتونستم جلوی دلم رو بگیرم . زیبایی و وقار شما منو جذب کرد . من اعتراف می کنم که شما رو دوست دارم و مشتاق زندگی با شما هستم. می دونم که شما هم به من علاقه دارید اگه جواب مثبت به من بدید سعی می کنم کاری کنم که دقیقه ای طاقت دوری از من و نداشته باشید.
یک دفعه دست منو گرفت . راستش نمی دونی سودابه چه حالی شدم . راستش سرم رو بلند کردم و بهش نگاه کردم .چشمانش برق خاصی داشت که من تحملش رو نداشتم بلند شدم که یک دفعه بلند شد و سد راهم شد و گفت :می خواهی از من فرار کنی ؟ چرا جوابم رو نمیدی ؟
گفتم :میترسم .
گفت :می ترسی ؟؟ دلیل ترست چیه ؟
گفتم :از شما . از خودم . از این عشقی که رهام نمیکنه . می ترسم که به شما جواب مثبت بدم ولی نتونم که پژمان رو فراموش کنم . میترسم علاقه شما فروكش کنه . من احتیاج به زمان دارم خواهش می کنم به من فرصت بدید .
اون از حرف من خوشحال شد و منو بغل کرد و دور خود چرخی زد و گفت :می دونستم که نسبت به من بی علاقه نیستی . باشه هر فرصتی که بخواهی به تو میدم البته در دوران نامزدی . کاری می کنم که جز من کسی رو نبینی
با شرم گفتم :اقا کامیاب . شما چه کار می کنید دارم خفه می شم
تازه متوجه شد و منو ول کرد و سرش را انداخت پایین و گفت :معذرت میخوام . دست خودم نبود .
یک شکلات از جیبش در اورد و گفت :حالا که سهیلا عزیز راضی هستی که همسر بنده بی مقدار شوید البته قول می دم تا زمانی که عاشقم بشی نامزد بمانیم
از سخنش خنده ام گرفت و گفتم :بله . شکلات رو گرفتم ولی او شکلات رو از من گرفت و خودش توی دهانم گذاشت . گفت :سهیلا خیلی دوستت دارم .
romangram.com | @romangram_com