#غرور_شیشه_ای_پارت_162

-ولشون کن بذار راحت باشن . الان دو سه روزه که مزاحمشون شدیم .

-اه .. نه بابا . راه افتادی . پیاده شو با هم بریم .می خواستم کمی اسب سواری کنم حاضری با من بیایی ؟

با رفتن سودابه سهیلا هم به دنبال او روانه شد .



کامیار و فرناز برای تهیه لوازم به شهر رفتند و سودابه و سهیلا هم با کامیاب نشسته بودند . سودابه ترجیح داد انها را تنها بگذارد و به اتاق برود . روی تخت دراز کشید و به یاد افشین افتاد دلش برایش تنگ شده بود . عکسی از افشین را از کیفش در اورد و به ان نگاه کرد با کمال تعجب دید که کینه ای نسبت به ان ندارد . به گذشته رفت به زمان آشنایی با افشین و لبخندی که روی لبانش بود . چشمانش را بست و خوابش برد . تقریبا یک ساعتی خوابید . بعد از این که بیدار شد از روی تخت بلند شد و رفت که در را باز کند که سهیلا رو دید .

سهیلا در حالی که گلگون شده بود وارد اتاق شد .

سودابه دستش را گرفت و روی تخت نشاند و گفت :خب عروس خانم بله را گفتی یا نه ؟

سهیلا ناگهان گریه کرد و خود را در آغوش سودابه انداخت

-ا ا ا چرا گریه می کنی ؟ اخه گریه هم شد جواب ؟

او سر بلند کرد و سودابه گفت :نکنه گفتی نه و حالا پشیمانی ؟

-سودابه من به کامیاب جواب مثبت دادم . اه خدای من . حالا پژمان در مورد من چی فکر میکنه ؟

-خیلی خوشحالم . حالا چی شد که بله رو دادی؟

romangram.com | @romangram_com