#غرور_شیشه_ای_پارت_161
سودابه گفت :اقا کامیاب . کمی برید کلاس جلب محبت . اون هم به استادی برادر تون چون جز اون کسی نتوانست دل سنگ این فرناز خانم رو نرم کنه
خندیدند و کامیاب گفت :خودم سرآمد استادها هستم . هم چین دلی از این دوستتون ببرم که دیگه نتونه ازم پس بگیره حاضرم شرط ببندم .
فرناز گفت :خب حالا که این طوره سه روز به شما فرصت داده می شه . و در این مدت فرصت دارید که بله رو از عروس خانم بگیرید و گرنه شرط رو می بازید اون هم یک ناهار در بهترین رستوران شهر
با موافقت کامیاب صحبت ها به مسیر دیگر ی کشیده شد . کامیاب بعد از یک ساعت به بیمارستان رفت . سودابه هم فرناز و همسرش را تنها گذاشت . و به سراغ سهیلا رفت . سهیلا پشت پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه می کرد . کنارش ایستاد و
-سهیلا چرا گذاشتی رفتی ؟ این کارت اصلا درست نبود .
-سودابه . تو دیگه چرا این حرف رو میزنی . تو که از دوری عشق عذاب می کشی . چرا منو باز خواست می کنی ؟ ببینم اگه حالا کسی ازت بخواد تا با اون زندگی کنی قبول می کنی ؟
-سهیلا شرایط من با تو خیلی فرق میکنه . عشق من هنوز زنده است . و نفس می کشه . من هنوز امید دارم که بیاد طرفم . در ضمن ما عقد کردیم و زن و شوهری م . ولی اگه یک روز ازش ناامید بشم . سعی می کنم که فراموشش کنم .می دونم که سخته ولی باید زندگی کرد .پژمان عشق اولت بود لازم نیست فراموش شکنی .کامیاب هم اینو ازت نمی خواد . ولی تو می تونی عشق پژمان رو یه گوشه قلبت نگه داری و جایی هم برای عشق کامیاب بذاری . امروز بعد از رفتن تو کامیاب گفت که خیلی به تو علاقه داره و پیش همه اعتراف کرد . من اطمینان دارم که اون می تونه جایگزین خوبی برای پژمان باشه و تورو خوشبخت کنه . سهیلا ازت می خوام که درست فکر کنی . اگر با تو صحبت کرد باهاش همراه بشی . براش حرف بزنی و از هر چیزی که خواستی بگو . از عشقت بگو . از همه چیز ..با خودت و اینده ات لج نکن . چون جز تباهی اینده ات برات چیزی نداره . در ضمن این وسط پدر و مادرت هم حقی دان که اون هم دیدن خوشبختی توئه
سهیلا گفت :سودابه . نمی دونم چه کار کنم از یک طرف از تنهایی خسته شدم و از طرفی عشق پژمان اجازه نمی ده که برای زندگیم تصمیم بگیرم . من هم قبول دارم که کامیاب مرد خوبیه . و می دونم که در صورت ازدواج با اون خوشبخت میشم ولی ...
-عزیز دلم ولی نداره . تو باید در این جنگ پیروز بشی .
-سعی خودم رو می کنم .ازت ممنونم. حرف هات ارومم کرد . راستی تو از افشین خبر نداری؟
سودابه اهی کشید و گفت :نه . از روز اسباب کشی تا حالا ندیدمش .حتما داره منو فراموش میکنه . اصلا ولش کن بیا بریم بیرون . کامیار و فرناز تن هان یک وقت تو گلوشون گیر می کنه .
romangram.com | @romangram_com