#غرور_شیشه_ای_پارت_160
فرناز به سهیلا نگاه کرد و گفت :این حرف ها چیه . کامیاب جان . خوب کردی اومدی کامیار تنها بود . حالا بشین تا برات یک قهوه بریزم
کامیاب نشست و فرناز برایش قهوه اورد . کامیار به برادرش گفت :کامیاب جان . این جا کاری داشتی یا طبق معمول دلت گرفته بود
-نه بابا . دل ما اگه هم بگیره . دیگه با این چیزها باز نمیشه چون تازگی ها یک قفل محکم بهش زدن
نگاهی به سهیلا گرد و ادامه داد :یکی از بیمارانم خیلی حالش وخیم بود نمی شد تکانش داد اومدم تا همین جا عملش کنم . گفتم اول وسیله هامو بذارم بعد برم بیمارستان . خوب فکر کنم به شما خیلی خوش گذشته باشه .
همه با سر تایید کردند . سهیلا همچنان سکوت کرده بود
کامیاب گفت :ولی مثل این که سهیلا خانم . نظری برخلاف شما دارند و به ایشون خوش نگذشته
سهیلا سرش را بلند کرد و گفت :نه اتفاقا خیلی هم خوش گذشته
در همان حال برق چشمان کامیاب او را سوزاند و سریع با یک عذر خواهی از انها جدا شد .
فرناز گفت :کامیاب جان . از سهیلا نرنج . اون هنوز نتونسته با خودش کنار بیاد بین قلب و وجدانش گیر کرده . از این حر کتش ناراحت نشو . اون فکر میکنه در اومد نت به این جا نقشه ای در کار بوده . یک جور ای با اومد نت هنگ کرده
کامیار با طعنه گفت :کامیاب تو هم مثل ماست می مونی . مگه تو سهیلا رو دوست نداری ؟
-راستش را بخواهید همون بار اول که دیدمش مهرش به دلم نشست با خودم گفتم کامیاب این همون دختریه که همش منتظر ش بودی
-پس چرا حرکتی نمی کنی ؟ اصلا از اون روزی که تو مطبت دیدیش بو اهم ناهار خوردی ازش سراغی گرفتی ؟ اون منتظر حرکتی از توست تو باید کاری کنی که گذشته اش رو فراموش کنه . ولی متاسفانه تو دلبری بلد نیستی
romangram.com | @romangram_com