#غرور_شیشه_ای_پارت_159


سهیلا گفت :خوب شد اومدیم و گرنه خیلی ضرر می کردیم

-تازه کجا شو دیدید .بذارید دریا و جنگل رو ببینید اون وقت نظر بدید . حالا هم لباساتونو عوض کنید و یک چیزی بخوریم که دارم از گرسنگی می میرم.

در ان لحظه کامیار وارد شد و به شوخی به فرناز گفت :فرناز جان . تو تمام راه در حال خوردن بودی باز هم گرسنه ته ؟ ببینم این معده است تا کیسه که هر چی توش می ریزی پر نمیشه ؟؟

فرناز گفت :اخه وقتی با تو هستم اشتها م باز می شه . چه کار کنم اگه حرفی هم بزنم ممکنه تورو هم بخورم

کامیار دستاش رو بالا برد و گفت :خانم عزیز . در یخچال مواد غذایی فراوانه اول اون ها رو میل کنید . بعد اگر سیر نشدید گردن ما از مو باریک تره . میتونید ما هم نوش جان کنید

این حالت کامیار باعث خنده همه شد .

بعد از استراحت کوتاهی و صرف ناهار به دریا رفتند و شنا کردند و سپس به ویلا بازگشتند . شامی که نسا خانم درست کرده بود خوردند و در حین ان قرار گذاشتند صبح به جنگل بروند و غروب برگردند . به این ترتیب سه روز گذشت . روز چهارم در حال خوردن قهوه بودند که ماشین وارد ویلا شد . با تعجب کامیاب رو دیدند که از ماشین پیاده شد . سودابه و فرناز و سهیلا به هم نگاهی کردند و سهیلا از فکر این که انها نقشه کشیده باشند اخم کرد .

فرناز گفت :به خدا سهیلا من از اومدنش خبر نداشتم. اصلا کسی نمیدونست ما این جا اومدیم . کامیاب همیشه تنهایی میاد این جا . شاید حالا هم از همون موقع هاست . صبر کن بیاد ازش بپرسم . ولی باور کن این دیگه نقشه نیست

سودابه گفت :بالاخره باید با اون روبرو میشدی . چه زمانی بهتر از حالا

سهیلا گفت :ولی من دوست ندارم باهاش صحبت کنم

در این لحظه کامیاب همراه کامیار که با استقبالش رفته بود به جمع ان ها پیوست به همه سلام کرد و در حالی که نگاهش به سهیلا بود گفت :ببخشید نمی دونستم که این جا هستید و گرنه مزاحم نمی شدم . گاهی اوقات تنهایی به این جا میام . حالا هم اومدم خوب جمع متون جمعه . البته اگه مزاحمم می تونم برم ..


romangram.com | @romangram_com