#غرور_شیشه_ای_پارت_158

سهیلا با شرم گفت :می دونید بچه ها . اون خیلی شبیه پژمانه . در تمام مدتی که حرف میزد خیال می کردم پژمان روبه روم نشسته وای نه فرناز . من نمی تونم از من نخواه که عشق دیگه ای رو در قلبم جا بدم .

فرناز به شوخی گفت :خانم بفرمایید نمی خواهید جاریم بشید چرا بهانه میاری . اگه می خواهی جاری سودابه بشی باید بگم که اون برادر شوهر نداره

هر سه خندیدند .

سودابه گفت :سهیلا خوب فکرها تو بکن . ببین اگه جایی خالی در قلبت داری اونو باری کامیاب خرج کن مطمئن باش ضرر نمی کنی . تورو خدا اگه کامیاب به تو ابراز علاقه کرد سریع ردش نکن . اون جوان خوبیه . در ضمن فکر نکن که پژمان هم دوست داره تا اخر عمر تنها باشی . روحش رو از این که کسی نیست ازت حمایت کنه ناراحته . روی حرف های من فکر کن باشه . میتونی با کامیاب هم در این زمینه صحبت کنی . اون درک بالایی داره و وضعیت تورو درک میکنه .

سهیلا با درماندگی گفت :نمی دونم باید چی بگم . ولی قول نمی دم .

سودابه در دل دعا کرد که سهیلا و کامیاب با هم پیوندی زیبا برقرار کنند و در دل از این عشق سهیلا به پژمان احسنت گفت .

بعد از تمام شدن امتحانات فرناز پیشنهاد داد که همگی با هم برن شمال .قرار شد که یک هفته همه برن شمال البته با موافقت والدین

...

با موافقت والدین انها روانه شمال شدند . صبح زود کامیار و فرناز به دنبال انها رفتند و به اتفاق راهی شمال شدند . سودابه در راه سکوت کرده بود .فضای ماشین رو فرناز و سهیلا و کامیار شلوغ کرده بودند . کم کم سودابه هم به انها پیوست . به ویلا رسیدند . ویلایی محصور شده در باغی بزرگ که از یک سو به دریا و از یک سو به جنگل راه داشت . ساختمان زیبا و دو طبقه بود .



فرناز گفت :بچه ها خوش آمدید . بیایید اتاق ها تونو نشونتون بدم

سودابه گفت :فرناز این جا رویاییه

romangram.com | @romangram_com