#غرور_شیشه_ای_پارت_156
کامیاب و فرناز به هم نگاه کردند و کامیاب گفت :چه عجله ای دارید الان موقع ناهار ه و هر لحظه ممکنه جنگ بین روده ها کوچک و بزرگ شروع بشه اصلا دلم نمی خواد روده ی کوچکم روده بزرگم رو بخوره . پس به خاطر سلامتی زن داداش .همگی ناهار مهمون من هستید .
چه طوره ؟
فرناز گفت :از این بهتر نمیشه .
هر سه خندیدند . و سهیلا گفت :ولی عذر منو بپذیرید من نمی تونم بیام راستش من ...
فرناز گفت :سهیلا جان . اما و ولی قبول نیست تازه سودابه هم هست . گشنمون شده مگه نه سودابه ؟
سودابه حرف او را تایید کرد و سهیلا ناچار قبول کرد . ساعتی بعد همه به رستوران رفتند .سهیلا در برابر کامیاب معذب بود از او خوشش امده بود . کامیاب با قد بلند و اندامی چهار شانه و موهای بلوند و صاف . که از فرق باز کرده بود . و چشمان کشیده و عسلی زیبا و جذاب بود و یاد پژمان را در ذهن او تداعی می کرد . اما دوست نداشت عشق تازه ای را در قلبش جایگزین کند . در حال بازی با بند کیفش بود که کامیاب گفت :سهیلا خانم . شما چه غذایی میل دارید ؟
سهیلا گفت :هر چه دیگران بخورند من هم می خورم
-پس با این حساب شد چهار تا برگ
در تمام مدت ناهار کامیاب ان ها را با حرف هایش میخنداند . و سهیلا رو همش به یاد عشقش می انداخت . او شباهت زیادی به پژمان داشت . برای اطمینان از این نظر به کامیاب نگاه کرد . که نگاهش با نگاه او در هم آمیخت . و زود سربه زیر انداخت . سودابه متوجه آشفتگی او شد و از زیر میز دست او را گرفت . با اشاره او گفت :خیالت راحت باشه .
کامیاب رد تمام مدت حرکات اورا زیر نظر داشت . او را قابل قیاس با دخترانی که تا حالا دیده بود ندید . و در دل خوشحال بود . از فرناز ممنون
غذای انها که تمام شد . از رستوران بیرون امدند . کامیاب با عذرخواهی از انها گفت :که باید به بیمارستان بروید چون یک عمل دارد
با تایید دیگران و تشکر از همراهی انان از انها جدا شد و سهیلا به محض رفتن ان به انها گفت :فرناز خانم . شما مریض بودی ؟ اصلا ازتون انتظار نداشتم واقعاً که .
romangram.com | @romangram_com