#غرور_شیشه_ای_پارت_148





دانشگاه شروع شد و سودابه روز و شب به یاد افشین می گذارند . خودش هم سر در گم بود . که ایا از او متنفّر است یا عاشقش است . بین دو راهی گیر کرده بود دو راهی که هر راهش او را به سمت خود فرا می خواند . کلافه شده بود . منتظر حرکتی از افشین بود که او را در این انتخاب یاری کند . با خود عهد بسته بود اگر بار دیگر افشین به سویش امد او را بپذیرد . ولی هنوز از افشین خبری نبود . و حالا باید سال جدید رو در دانشگاهی که او حضور نداشت بگذارند . از کاری که کرده بود پشیمان می شد .

در این افکار بود که به دانشگاه رسید و فرناز هم زمان با او رسید با هم وارد شدند . دانشگاه کوچکتری بود . به سمت کلاس ها رفتند . وارد کلاس شدند و این آغازی بود برای آغازی دیگر .

-سودابه می گم عجب اشتباهی کردیم

-تو شاید من نه

-عجب کله شقّی هستی . حالا خدا کنه استادها خوب باشند

-تو هم چه فکر ها می کنی استاد ...استاد دیگه .

با امدن دانشجویان دیگر کلاس تقریبا پر شده بود . در میان انها دختری بود که شور و هیجان خاصی داشت . با دیدن سودابه و فرناز به سمت انها رفت و دستش را به نشانه دوستی به سوی انها گرفت و سودابه و فرناز هم دستش را به گرمی فشردند .

-من سهیلا هستم . و از آشنایی با شما خیلی خوشوقتم . شما تازه به این دانشگاه او مدید ؟ چون پارسال شما رو ندیده بودم

فرناز گفت :ما هم از آشنایی با تو خوشحالیم بله ما تازه اومدیم . من فرناز هستم و این هم دوستم سودابه است

-قبلا کدام دانشگاه بودید ؟؟

romangram.com | @romangram_com