#غرور_شیشه_ای_پارت_143
افشین با امید این که فرناز به او کمک کند به دیدن اون رفت و با فرناز و کامیار صحبت کرد . انها هم بهش گفتند که حاضرند بهش کمک کنند و اون باید صبر کنه . و مدتی هم از اون دوری کنه . تا فرناز با اون صبحت کنه . افشین هم بعد از کمی صحبت با انها رفت .
***
ماشین حمل اثاثیه امده بود . مریم خانم و علی اقا در حال خداحافظی با خانواده افشار بودند . سودابه هم در خانه خالی از وسایل نشسته بود و به فکر فرو رفته بود یاد گذشته افتاده بود . اشک از دیدگانش جاری شد . همه خونه رو با دقت نگاه کرد تا به دو چشم مشتاق مشکی رسد . افشین در چهارچوب در دست به سینه ایستاده بود . و لبخند کمرنگی روی لبانش بود . سودابه نگاهش را از او گرفت و به روبرو خیره شد . افشین جلو امد و کنار سودابه روی زمین نشست . و به سودابه خیره شد . سودابه سنگینی نگاه او را حس می کرد .
افشین گفت :سودابه جان . یعنی تو واقعاً می خوای بری؟ می دونی تو بی رحم تری از من .؟ دلیلش رو می دونی ؟ نه نمی دونی . خودم بهت می گم . از وقتی اومدم ایران و از زمانی که مهرت به دلم نشست روزها به امید دیدنت از خونه بیرون می اومدم و به دانشگاه می رفتم . و شب ها هم وقتی از من دور بودی پشت پنجره اتاقم می ایستادم و به سایه ات چشم می دوختم . آرامش می گرفتم . ولی تو بی انصاف داری اینو هم ازم دریغ می کنی . حالا این به کنار تو حتی دیدنت در دانشگاه رو هم ازم گرفت . ولی بازم حرفی نیست . چون دوستت دارم . و جفا تو با جان و دل می خرم . تا هر موقع که لازم باشه صبر می کنم . در حال حاضر دلم به این خوشه که اسمت تو شناسنامه منه . و کسی نمی تونه تو رو از من بگیره . چون در غیر این صورت در همین اتاق زندانی ات می کرد م که از دستت ندم . اما صبر می کنم تا قلب سنگت نرم بشه . خواهش می کنم یک نگاه کوچک به من بکن . بی انصاف .
سودابه با چشمان افشین نگاه کرد و گفت :متاسفم افشین . تو خودت باعث دوری چشمام از خودت شدی تو قلب منو از سنگ کردی . تو باعث شدی که تو رو از خودم و خودم رو از تو محروم کنم .خودت عشق رو فراری دادی . حالا من کلیدش رو گم کرد م
دیگر نتوانست ادامه دهد و گریه کرد .
افشین گفت :سودابه می تونیم با هم قفل صندوق و پیدا کنیم . می تونیم دوباره عشق رو پیدا کنیم . اون قفل گم نشده . بلکه تو دستاته ولی کینه از من نمی ذاره که ببینیش . اون سنگ رو با حرارت عشقمون اب می کنیم . اگه تو بخوای می شه . من می دونم که تو هنوز به من علاقه داری . خواهش می کنم این غرور لعنتی رو بذار کنار
سودابه بلند شد و گفت :افشین نمی خوام این دیدار اخر با این حرف ها تلخ کنیم . من دیگه باید برم . امیدوارم در زندگیت خوشبخت بشی
در حال رفتن بود که افشین بلند شد و دستان او را گرفت . و او را به سمت خود کشید . و بوسه ای بر گونه ای او زد . سودابه سرش را برگرداند تا چشمان افشین افسونش نکند . ولی افشین اجازه این کار رو نداد و گفت :به من نگاه کن
سودابه چشمانش را بست افشین فریاد زد :لعنتی . به من نگاه کن . اون چشم اتو باز کن و به من نگاه کن
romangram.com | @romangram_com