#غرور_شیشه_ای_پارت_141


افشین در اتاقش بود و به ستاره نگاه می کرد . نمی دانست سودابه می اید یا نه . ولی دلش بهش می گفت نمیاد . صدای در را شنید . صدای خوش امد گویی پدر و مادرش را شنید . ولی هر چی گوش کرد صدایی از سودابه نشنید . با خود گفت :دختر لج باز . پس نیامدی ؟ هنوز هم منو نبخشیدی ؟ خدایا کمکم کن . حق داره منو نبخشه . خیلی بهش بدی کردم .

با صدای مادرش از اتاقش خارج شد . و به مهمانان پیوست . بعد از سلام در یکی از مبل ها فرو رفت . به مادرش نگاه کرد و خانم افشار هم به مریم خانم گفت :مریم خانم سودابه چرا نیامده ؟

مریم خانم نگاهی به همسرش کرد و گفت :شرمنده . کمی کسالت داشت و گفت برای خداحافظی خدمت میرسه

افشین بلند شد و به مریم خانم و علی اقا گفت :اگه اجازه بدی برم بیارمش . خوب نیست تنها توی خانه بمونه

با موافقت انها به سمت خانه انها رفت . کمی پشت در ایستاد نفس عمیقی کشید و با کمی تردید در را به صدا در اورد .

سودابه با خود گفت :نکنه افشین باشه . وای خدایا خودت کمکم کن .

با کمی تعلل در را باز کرد . افشین را دید . کمی نگاهش کرد و گفت :می تونم بیام تو ؟

سودابه رویش را به سمت مخالف گرفت و در حالی به باغ نگاه می کرد گفت :اگه کاری داری بگو اوضاع خونه خیلی به هم ریخته است

افشین عصبانی شد ولی بروز نداد . به طرف در رفت و سودابه مجبور شد از جلوی در کنار برود . افشین وارد شد .

روی صندلی نشست و گفت :چرا نیامدی؟ فکر کنم دور از ادب باشه که انسان دعوت به شام کسی رو رد کنه . همانطور که می بینم تو از من هم سالم تری و کسالتی هم نداری؟

-دلیلی نمی بینم جواب تو بدم


romangram.com | @romangram_com