#غرور_شیشه_ای_پارت_130

-سودابه عزیزم . نگران نباش . احمد دیگه نمیاد . اون دیگه نمی تونه روی من اسید بپاشه

-یعنی تو دیگه منو نمی زنی ؟

او را سخت در آغوش کشید و گفت :نه عزیزم . بشکنه این دست هام که تو رو به این روز درآورده . اومدم کنارت بمونم . حالا بگیر کمی بخواب تا اروم بشی .

او را روی تختش خواباند و ان قدر کنارش ماند تا به خواب رفت .از ان روز افشین کنار سودابه بود حالا سودابه رو به بهبود بود اما نگاهش سرد بود . دیگر نگاهش لبریز ار محبت در دیدگانش وجود نداشت . بعد از یک ماه که حالش رو به بهبود رفت .افشین به خانه رفت و به دیدار هر روزه که با بی توجهی سودابه همراه بود بسنده می کرد . و سودابه هم تمام وقت خود را با فرناز می گذارند .

یک ماه کمتر به بازگشایی دانشگاه ها مانده بود . دیگر به افشین فکر نمی کرد . تازگی ها فکری مشغولش کرده بود. برای عملی کردن فکرش با فرناز به دانشگاه رفت . ولی نتوانست کاری از پیش ببرد . بی نتیجه بازگشت .

فرناز خیلی سوال کرد اما اون چیزی نگفت .

-سودابه جان . میخواهی برسونمت ؟

-نه با شوهرت برو من تنها می رم . تازه یک کم از این هوا تنفس کنم بد نیست .

فرناز به پشت سر او نگاه کرد و گفت :ولی مثل این که قرار نیست هوات عوض بشه . اون جا رو ببین آقای عاشق همسر عزیز ت اومده دنبالت .

سودابه با ناراحتی گفت :اون از کجا پیداش شد ؟ اصلا ولش کن دیگه برام مهم نیست چون قصد دارم ازش بزودی جدا بشم .

-ولی سودابه این احمقانه ترین کاریه که تو می تونی انجام بدی . اون خیلی بهت علاقه داره . حالا یک خطایی کرده که اون هم از روی علاقه زیادش به تو بوده که جبران هم کرده . خودت که دیدی تو هم از اون بگذر

سودابه گفت :نه بابا تو هم خوش خیالی . این کارها رو کرده تا از عذاب وجدان خلاص بشه

romangram.com | @romangram_com