#غرور_شیشه_ای_پارت_129


از شرم سربه زیر انداخت و گفت :من ..من واقعاً نمیدونم چی باید بگم . قول می دم از امروز جبران کنم . خودم ازش نگهداری می کنم و خوبش می کنم .

صدای خشن علی اقا او را بران داشت که به صورتش بنگرد دید که او در این چند روز از غم دختر شکسته شده است .

-ولی من هم چین اجازه ای به تو نمی دم دیگه حق نداری به سودابه نزدیک بشی . من همون روز به تو گفتم که سودابه دل شکسته است گفتم یا نگفتم ؟ همون روز گفتم که دخترم ظرفیت غمش تموم شده . افشین گفتم یا نگفتم ؟ چرا جواب نمی دی ؟ چرا لال شدی ؟ حرف بزن . این دل بی صاحب داره می ترکه .

همه به اوج غم او پی برده بودند . افشین ناگهان گریه سر داد و به علی اقا نزدیک شد و دستان او را گرفت و بوسید و با التماس گفت :علی اقا من تا عمر دارم شرمنده شما م . درسته گفتید همه این ها رو گفتید من احمق بودم ولی شما ببخش به خاطر سودابه ببخش قول می دم مثل روز اول سلامت بشه . خواهش می کنم من بدون اون میمیرم . . شما نمیدونی من تو این چند وقت چی کشیدم.

آقای افشار به کنار علی اقا امد و دست روی شانه او گذاشت و با محبت گفت :علی اقا جان . افشین را به من ببخش . جوان بوده و عاشق . شما در حقش پدری کن . سودابه الان به وجود افشین نیاز داره

علی اقا به چهره آقای افشار و افشین که دست او را گرفته بود نگاه کرد زود دستانش را جدا کرد و گفت :به خاطر سودابه قبول می کنم .

افشین متوجه شد که چرا علی اقا دستان او را ول کرده به او حق داد .با خوشحالی تشکر کرد و به سمت خانه سودابه به راه افتاد . در اتاق بار بود . طبق بقیه روزها سودابه بیدار بود و چشمش به در خیره بود . افشین به صورت او نگاه کرد که هنوز اثار کبودی در ان نمایان بود . مدتی اورا تماشا کرد .سودابه ابتدا خندید و هر لحظه هم شدت خنده اش بیشتر شد و اما ناگهان سکوت کرد و به گریه افتاد و سریع به گوشه ای پناه برد . دستش را جلوی صورتش گرفت و با فریاد گفت :نه نه . خواهش می کنم افشین . جلو نیا . من کاری نکردم نیا جلو می ترسم . کمک .. اون می خواد منو بزنه . تو منو می کشی من دردم میاد تورو خدا افشین منو نزن

اشک از چشمان افشین روانه شد و ارام به او نزدیک شد و کنارش نشست و دستان سودابه را گرفت و گفت :سودابه عزیزم . من با تو کاری ندارم کنارت بمونم .

سر سودابه را به سینه چسباند . د حالی که گریه می کرد ادامه داد :سودابه جان . منو ببخش اشتباه کردم . خبط کردم منو ببخش اگه منو نبخشی خودمو می کشم . سودابه به پات می افتم هر کاری بگی انجام می دم ولی فقط منو ببخش . صورت اورا بوسید و گفت :خوبت می کنم . خودم ازت شب و روز نگهداری می کنم .

سودابه را بلند کرد و روی تخت نشاند . بلند شد در را ببند که او با فریاد گفت :نه افشین نرو بیرون احمد منتظره تا روت اسید بپاشه . اون تو رو می کشه . من التماسش کردم ولی خندید . من از خنده بدم میاد

به هق هق افتاده بود و خود را می زد . افشین تازه به وخامت اوضاع پی برد . به سوی او رفت و شانه های اورا گرفت


romangram.com | @romangram_com