#غرور_شیشه_ای_پارت_128

-حتما این کارو می کنم ...

با عجله انجا رو ترک کرد و به سراغ فرناز رفت و او را به باغ برد .

-فرناز خانم ببخشید متاسفانه امروز چیزهایی شنیدم که باورش برام سخته شما رو به خدا برام بگید حقیقت چیه ؟ ایا واقعاً اون جوانی که با سودابه حرف می زده احمد بوده ؟

فرناز با خشم گفت :کاملا درسته . احمد هر روز به سودابه تماس می گرفت و اون رو تهدید می کرد . سودابه نمی خواست شما رو در جریان بذاره می خواست خودش حلش کنه . همیشه بعد از امدن از پیش احمد کلی گریه می کرد . همون روز شما اون بلا رو سرش آوردید می خواست پلیس رو در جریان قرار بده که شما مهلت ندادید . اگه یک روز تحمل می کردید حالا احمد توی چنگ پلیس بود.

ادامه داد:سودابه به خاطر شما این همه عذاب کشید اون وقت شما چی کار کردید به او شک کردید . تا حدودی حق داشتید اما نه اینکه اون رو تو باغ تا سر حد مرگ زدینش و بعد هم همان جا رهاش کنید . شما می دونید اگه اون ما رو خبر نمی کرد توی او تنهایی باغ چه بلایی سرش می اومد ؟

از فکر جواب این سوال تن افشین به لرزه در امد .

فرناز گفت :سودابه شما رو در حد پرستش دوست داره . حالا هم که حواسش سر جاش نیست بازم اسم شما رو میاره

فرناز به گریه افتاد و گفت :حال سودابه اصلا خوب نیست . مدام گریه می کنه و چشمش به در که می افته حرف های می زنه که تن ادم می لرزه . این قدر می گه تا خوابش ببره خواهش می کنم برید کنارش . اون بیش از همه به شما احتیاج داره .

افشین که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت :می تونم حالا برم پیشش ؟

-بله برید و از حالا خودتون ازش پرستاری کنید .

افشین گفت :مطمئن باش اگه نخواهد هم کنارش می مونم .

افشین به خانه برگشت . هنوز پدر و مادر سودابه ان جا بودند .

romangram.com | @romangram_com