#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_61
ــ بابا تو يه حدس هم نمي توني بزني؟!
هستي با بغض گفت:
ــ مطمئنم نيلوفر نيست!
خيلي خجالت کشيدم. به من هم مي گفتن دوست؟!
ماني با لبخند گفت:
ــ آفرين؛ يه جايزه پيش من داري. نيلوفر خانوم اومده.
هستي با ذوقِ بچگانه اي سرش رو برگردوند و من رو ديد. لب هاش رو به هم فشرد تا اشک هاش جاري نشن، من هم بغض کرده بودم. نزديک هستي شدم و سرش رو ب*غ*ل کردم.
ــ حالت چطوره دخترکم؟ قربونت برم. به خدا نمي دونستم بيمارستاني!
هستي با دلخوري گفت:
ــ بي معرفت نبايد يه خبر ازم مي گرفتي!
خواستم عذرخواهي کنم، که ماني سريع گفت:
ــ چند بار نيلوفر خانوم از من حالِ تو رو پرسيده بود، اما من بهشون نگفتم که تو بيمارستاني. تا اين که امروز از زيرِ زبونم حرف کشيدن و اومدن اين جا!
از اين که ماني به دروغ ازم حمايت کرده بود، خجالت کشيدم؛ اما با نگاهي قدرشناسانه بهش زل زدم. لبخندي زد و گفت:
ــ نيلوفر خانوم هر وقت کارتون تموم شد بياين بيرون. من دمِ در منتظرتونم!
ــ باشه؛ مرسي!
ماني رفت. بغض هستي ترکيد و اشک هاش روي گونه هاش ريخت، اشک هاي من هم جاري شد. هستي در ميان گريه گفت:
ــ اگه نمي اومدي مي مُردم نيلوفر؛ دق مي کردم. اين سه روز برام مثلِ سي سال گذشت.خيلي سخت بود؛ خيلي. نگاهم به در بود که بياي! از چهره ي بابام خجالت مي کشيدم، شرمم مي اومد تو چشم هاش نگاه کنم. از ماني خجالت مي کشم. خيلي سختي کشيدن؛ خيلي نگرانم شدن. سه روزه لال شدم نيلو؛ اما الآن مي خوام بگم. من خيلي بدبختم نيلو، همه ي بدبختي ها يهو سرِ من آوار شد.
سکوت کرده بودم، تا هر چي تو دلشه رو راحت به زبون بياره.
ــ به خدا انگيزه اي براي موندن ندارم نيلو. پشيمونم که اون کارِ احمقانه رو کردم، به خدا نيلو دست خودم نبود. يهو شد! صداي شکستن بابام رو شنيدم. مردي که اگه نباشه، نمي خوام دنيا باشه! آزارش دادم. الآن هم روم نمي شه نگاهش کنم. بچگي کردم، به خاطرِ آدمي اين كار رو کردم که راحت سرش تو زندگيش بود و نفهميد چه بلايي سرم اومده. له شدم نيلو، اما ديگه بسمه! مي خوام يه زندگيِ جديد رو شروع کنم. از امروز مي خوام براي خودم زندگي کنم، نه براي دلم.
هستي سکوت کرد، دستش رو فشردم و گفتم:
ــ من باهاتم دخترکم! هيچ وقت تنهات نمي ذارم! من رو براي اين که اين سه روز نبودم ببخش!
هستي لبخند نازي زد.
ــ هستي، نمي خواي بگي چرا اون کار رو کردي؟
ــ نه نيلوفر؛ خواهش مي کنم. نمي خوام به حماقتم فکر کنم!
ــ باشه، باشه. بعدا در موردش حرف مي زنيم. يه سؤال ازت بپرسم؟
ــ بپرس.
ــ قضيه به نريمان هم مربوط مي شه؟
هستي زل زد تو چشم هام. چشم هاي سبزش، پر از اشک بود. آهسته گفت:
ــ ديگه مهم نيست. هر چي بود، تموم شد. الآن مي خوام به کاوه جواب مثبت بدم.
ــ چي؟ زده به سرت؟ تو که از اون خوشت نمياد!
ــ مهم اينه که اون من رو دوست داره. ديگه برام هيچي مهم نيست!
ــ نه مثل اين که راست راستي ديوونه شدي! احمق نشو هستي! الکي که نيست؛ براي زندگيت داري تصميم مي گيري!
ــ نيلوفر هيچي نگو، برو بيرون؛ نمي خوام ببينمت!
ناراحت شدم؛ اما وضع روحيِ هستي خيلي خراب بود. گفتم:
romangram.com | @romangraam