#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_6
_ نوشين از نامزدت حميد آقا چه خبر؟
نوشين لبخند کم رنگي زد و گفت:
_ حميد هم خوبه. ممنون!
نوشين زياد اهل حرف زدن نبود. به جز در شرايط لزوم، حرف نمي زد. آدم خوش مشربي نبود.
نگاهِ برديا پرِ از غم بود. معلوم بود از رفتارم جلوي در ناراحته! به جهنم! پسره ي پررو؛ فکر کرده کيه!
مامان رو به خاله پري گفت:
_ به سلامتي خريدهاشون رو کردن؟
خاله پري درحالي که مشغول پوست کندن پرتقالي بود، گفت:
_ آره پروانه جون، همه ي کارهاشون رو کردن!
بر عکس بهار که اين قدر بي خياله، پارسا بد جور هوله. مي ترسه بهار از دستش بپره!
گفتم:
_ پس فرداست ديگه؛ نه؟
خاله با تکون سر، علامت تاييد داد. نا خود آگاه نگاهم به نگاهِ برديا گره خورد. چهره اش عب*و*س بود.
آهسته گفتم:
_ چرا فقط از ديگران انتظار داري؟
برديا يکي از ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:
_ انتظار چي؟
_ توجه، احترام، اهميت!
برديا پوزخندي زد و گفت:
_ من از آدم هاي امثال تو، هيچ انتظاري ندارم. برخوردِ جلوي درت هم مي ذارم به پاي اين که خاله پروانه، تو تربيت آخرين بچه اش کوتاهي کرده!
لجم گرفت اساسي! دندون هام رو از حرص به هم فشار دادم و سريع گفتم:
ــ من هم فکر مي کنم خاله پري، تو تربيت پسر بزرگش حسابي اشتباه کرده. بالاخره کم سن و سال بوده و خام!
برديا که به حاضر جوابي هاي من عادت داشت، فقط به زدن پوزخندي اکتفا کرد.
نريمان با خنده گفت:
_ نيلو، دو دقيقه آروم بگير دختر! امروز شمشيرت رو، از رو بستيا!
به نريمان اخمي کردم. چشمکي زد؛ يعني تلافيِ ضايع کردنش! همه تقريبا از دعواها و برخوردهاي سرد بين من و برديا خبر بودن و براشون عادي بود. برديا پسر قد بلند و خوش هيکلي بود؛ موهاش مشکي و براق بود؛ رنگ چشم هاش هم طوسي بود. کل جذابيت صورتش، مال رنگ چشم هاش بود؛ محشر بود.
اما مهم اين بود که من عاشقش نبودم و فقط سردي و تلخي ازش مي ديدم. بهار و بنفشه هم، هر کدوم زيبايي هايي داشتن، اما برديا يه چيز ديگه بود. برديا شباهت زيادي به خاله پري داشت.
خاله پري سال هاي زيادي بود که شوهرش رو، تو يه تصادف از دست داده بود. به قولِ نريمان، برديا شده بود مرد خونه شون!
بهار دختر ريزه و سفيدي بود؛ با چشم هاي درشت عسلي! بنفشه هم که خواهر بزرگِ بود و ازدواج نکرده بود. بنفشه من رو يادِ نيما مي انداخت.
ميز نهار چيده شد. بوي غذا، اشتهاي همه رو تحريک کرده بود. به طور اتفاقي کنار برديا نشسته بودم. چشمم به ظرف خورش فسنجان افتاد. به به! برق شيطنت تو چشم هام درخشيد.
برديا کفگيري برنج براي خودش، تو بشقاب کشيد. فوري خم شدم و از وسط ميز، ظرف خورش فسنجان رو برداشتم و رو برنجِ برديا ريختم. در حين خالي کردن خورش روي برنجش گفتم:
_ از اين خورش حتما خوشت مياد، دست پختِ ژينوسه؛ حرف نداره! بايد يه بار امتحانش کني.
برديا اخم کرد. ظرفِ خورش رو، روي ميز گذاشتم. بهار گفت:
_ اما برديا، فسنجان دوست نداره!
خودم رو زدم به ناراحتي و گفتم:
romangram.com | @romangraam