#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_5


_ آره خب، به چشم برادري از برديا خوشش مياد!

اخم هام در هم رفت. بابا مگه برديا چي داشت که همه اون رو آقا و متين مي دونستن؟ از نظر من برديا اصلا اخلاقِ قابلِ توصيفي نداشت؛ خيلي هم مزخرف بود. هيچ ويژگيِ خوبي نداشت که يه دختر جذبش بشه؛ اما تو هر مهموني، کل دخترهاي فاميل دورش حلقه مي زدن. ايـــــش؛ چندش!

با صداي ژينوس از فکر بيرون اومدم.

_ اين سينيِ چاي رو ببر. من کار دارم.

_ باشه!

خيارها رو خرد کرده بودم. دست هام رو شستم و سيني رو از دستِ ژينوس گرفتم و به پذيرايي بردم.

نريمان و برديا مشغول گپ زدن بودن.

_از شرکت چه خبر؟

_خبري نيست مي گذره ديگه.

_ کارها خوب پيش ميره؟

_اي! خوبه!

بنفشه گفت:

ــ نگار جون خيلي خوشحالم مي بينمت! خدا خدا مي کردم براي مراسم عقدِ بهار، به آقا مهران مرخصي بدن و بتونين بياين.

نگار لبخندي زد و گفت:

_ من هم خيلي دوست داشتم براي عقدِ بهار، تهران باشم؛ چون مهران مرخصي کم گرفته بود، بهش اجازه دادن بياد.

بهار گفت:

_ نگار جون هواي اصفهان چطوره؟

_ مثل تهرانه! اما خب اين آلودگي رو نداره!

اَه اَه! حرف بهتري نبود؟ حالم از اين حرف هاي تکراري و کليشه اي، به هم مي خورد. همه اش در مورد ترافيک، هوا، گروني... بابا، اين همه حرف خوب. مثلا ازدواج، بچه دار شدن و...

به همه چاي تعارف کردم. نوبت به برديا رسيد؛ مثل هميشه سرد و خشک ليوان چاي رو برداشت و رسمي تشکر کرد. حرصم رو در آورده بود. من اصولا با همه صميمي بودم؛ اما برديا ازم فاصله مي گرفت و هميشه مثل غريبه ها باهام حرف مي زد. اخلاقش باعث شده بود لجباز و حرصي شم.

روي مبل نشستم. خاله پري گفت:

_ نگار جان اصفهان راحتي؟ دلتنگ نمي شي؟

يکي نيست بگه چرا پيله کردين به نگار؟! بابا خب حرفي ندارين بي زحمت سکوت کنيد. اَه!

_ دلتنگ که مي شم. بالاخره خانواده ام اين جان، اما خب کارِ مهران اون جاست و اون جا بايد باشه. بعد هم خانواده ي شوهرم هم اون جان و کلي هوام رو دارن. عادت کردم ديگه. يه سالي مي شه اون جام!

نريمان گفت:

_ خوبيِ آدم ها اينه؛ هر جا برن سريع به اون جا عادت مي کنن و براشون عادي مي شه!

پوزخندي زدم و گفتم:

_ بله؛ بله! چند کلام هم از استاد نريمان مهرسا!

همه خنديدن. نريمان چشم غره اي بهم رفت. در همون لحظه زنگ زده شد. نوشين در رو باز کرد.

_ نيماست!

نيما وارد شد. همه به احترامش بلند شديم. نيما پسرِ جذاب و متيني بود. هميشه عاقلانه رفتار مي کرد. هميشه حرفش براي همه سند بود و روش حساب مي کردن.

درست نقطه ي مقابلش، نريمان بود. با لودگي حرف مي زد و زياد کسي به کارش اعتماد نمي کرد.

نيما بسته ي سبزي رو به آشپزخونه برد.

بهار گفت:


romangram.com | @romangraam