#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_59


ــ فکر کنم هنوز خوابي!

پاش رو گذاشت رو پدالِ گاز و رفت. حس مي کردم روي هوا دارم پرواز مي کنم. باورم نمي شد برديا واسه خاطر من بيدارم نکرده. اصلا اهلِ اين حرف ها نبود. عمرا امشب از شوقِ زياد خوابم ببره.

فصل هفتم

فرداي همان روز نگار اين ها برگشتن اصفهان.

سه روزي مي شد از هستي خبر نداشتم، تو دانشگاه هم نمي ديدمش. از دستش عصبي بودم، واسه همين ازش خبري نمي گرفتم.

يه روز از دانشگاه داشتم مي رفتم خونه که پژو پارسي جلوي پام ترمز کرد.

ــ سلام خانومِ آرين.

سرم رو برگردوندم. ماني بود. اين جا چي کار مي کرد؟!

ــ اِ! شمايين آقا ماني؟ سلام.

ــ مي تونم خواهش کنم سوار شيد؟ کار مهمي باهاتون دارم.

ــ باشه.

سوار ماشينش شدم، عطر خوش بو و خنکش تموم فضاي ماشين رو پر کرده بود.

ــ از هستي خبري دارين؟

شوکه شدم، چرا خبرش رو از من مي گرفت؟

وقتي سکوتم رو ديد، گفت:

ــ منظورم اينه كه مي دونين الآن کجاست؟

ــ نه، خبر ندارم. وقت نشد ازش خبري بگيرم.

ــ وقت نشد؟ يعني تو اين سه روزه، يه چند دقيقه هم وقت خالي نداشتين؟

ــ چطور مگه؟ اتفاقي افتاده؟

ــ اگه مي دونستم براتون مهمه، مي گفتم.

ــ نگرانم کردين! بگيد چي شده؟

ــ مهم نيست.

داشتم ديوونه مي شدم! ماني خيلي ناراحت بود.

ــ تو شمال چه اتفاقي براي هستي افتاد؟

حسابي جا خوردم. نکنه هستي حرفي زده باشه!

ــ مثلا چه اتفاقي؟

ــ از اون وقتي که اون طوري تک و تنها از شمال برگشت، خيلي داغون بود.

ــ هستي خودش رفت. من خيلي اصرار کردم بمونه؛ گفت دلش تنگ شده!

ــ به نظر شما من گوش هام درازه؟ بگيد؛ خجالت نکشيد، چون هميشه سرم به کارِ خودم بوده دليل نمي شه که نفهم باشم.

ــ نه؛ من اصلا منظورم اين نبود. چه اتفاقي افتاده که اين قدر عصباني هستين؟

ــ هستي بيمارستانه!

رنگِ صورتم پريد.

ــ واسه چي؟

ــ خودکشي کرده.


romangram.com | @romangraam