#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_58
يلدا با بي ميلي گفت:
ــ هيچ کس اون جا از بودنِ من خوشحال نمي شه!
از اين که حرف دلم رو زده بود، خوشحال شدم. خونه ي ما مي اومد، هميشه دعوامون مي شد.
بنفشه گفت:
ــ اگه مامان بود، حتما دعوتت مي کردم بياي خونه ي ما! اما خودت که مي دوني، من که همه اش تو اتاقمم؛ بهار هم که خونه پيداش نمي کني، همه اش با پارساست! مي مونه برديا، که اون هم شرکته و کم خونه مياد. اون وقت تنها مي موني.
يلدا گفت:
ــ ميرم خونه ي خاله افسانه ام!
خب خدا رو شکر، تيرش خورد به سنگ! آخـــــــيش!
بارانِ کمي مي باريد. بنفشه و يلدا خواب بودن. برديا حسابي خسته شده بود. چشم هاش قرمز شده بود.
ــ اگه خسته اي، مي خواي من رانندگي کنم؟
برديا از آيينه نگاهم کرد. پوزخندي زد و گفت:
ــ من جونم رو دوست دارم!
ــ خيلي هم دلت بخواد. تقصير منه که دلم برات سوخت.
ــ اِ! تو دلت هم براي کسي مي سوزه؟ فکر مي کردم فقط دل ها رو مي سوزوني!
ــ اصلا حوصله ي طعنه هات رو ندارم.
ــ تو حوصله ي هيچيِ من رو نداري.
نمي دونم چرا از اين حرفش، يه جوري شدم. مظلوم حرف مي زد!
ديگه جوابش رو ندادم. چشم هام گرمِ خواب بود. خوابيدم!
با صداي بوقِ ماشين، چشم هام رو باز کردم. کسي تو ماشين نبود؛ فقط من بودم و برديا!
ــ چه عجب! فکر مي کردم بايد من هم اين جا بخوابم!
ــ بقيه کجان؟
ــ خونه شون!
ــ يعني چي؟
ــ يعني همين! من رو يه ساعت علاف کردي. همه رفتن خونه و من موندم اين جا تا تو بيدار بشي!
به اطراف نگاه کردم. ماشينِ برديا جلويِ در خونه مون بود. آخي! دلش نيومده من رو بيدار کنه! چشم هام رو ماليدم تا باورم بشه خواب نيستم. نه؛ خواب نبودم!
ــ جدي ميگي؟
ــ مگه ما با هم شوخي داريم؟
ــ نه. خب... ولي چرا بيدارم نکردي؟
برديا کلافه شد و گفت:
ــ نيلوفر نمي خواي پياده شي؟ من فردا بايد برم شرکت.
درِ ماشين رو باز کردم. گفتم:
ــ خداحافظ!
به سمتِ در خونه رفتم، که صداي برديا رو شنيدم.
ــ اين رو لازم نداري؟
به عقب برگشتم. ساک دستيم تو دستش بود. با لبخند نگاهم مي کرد. من گيجِ حرکاتش بودم. نزديکش شدم و کيفم رو ازش گرفتم. با لبخند گفت:
romangram.com | @romangraam