#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_57
ــ پس چرا مي خوان ببرنش اون جا؟
برديا گفت:
ــ عقلِ کوچيکِ تو اين چيزها رو نمي فهمه!
يلدا خنديد. بي شــــعور! حالت رو به وقتش مي گيرم!
بنفشه با حرص گفت:
ــ اصلا خنده نداشت. برديا بفهم چي ميگي.
قربونِ بنفشه که طرفدارمه!
برديا گفت:
ــ تو سنگِ نيلوفر رو به سينه ات نزن. خودش دو متر زبون داره!
گفتم:
ــ من مثل تو نيستم که تا يه نفر رو مي بينم، خودم رو گم کنم!
يلدا گفت:
ــ اين قدر برديا رو اذيت نکن!
با خشم رو به يلدا گفتم:
ــ خودش زبون داره!
بنفشه خنديد و گفت:
ــ اين رو راست ميگه!
يلدا گفت:
ــ وا! بنفشه، تو کدوم وري هستي؟
بنفشه گفت:
ــ من طرف حقم!
برديا گفت:
ــ متأسفم که هنوز حق رو نشناختي!
يلدا گفت:
ــ اين چند روزي که بابا با عمه پري ميره آمريکا، من تنها مي مونم!
فهميدم که خانوم کمين کرده بره خونه ي خاله پري! اي موزمار!
برديا خيلي سرد گفت:
ــ برو خونه ي خاله افسانه ات! مگه نگفتي خيلي چشم به راهه بري اون جا؟ خب يه هفته اي برو اون جا.
بنفشه نگاهي به من کرد و چشمکي زد. آخ! عاشق اين سردي هاي برديا بودم. البته فقط جلوي يلدا!
يلدا با ناراحتي گفت:
ــ من اون جا رو دوست ندارم. پيشِ خاله افسانه راحت نيستم!
برديا گفت:
ــ خب برو خونه ي خاله پروانه!
منظورش خونه ي ما بود. اَه؛ اَه!
romangram.com | @romangraam