#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_55
به جمع بقيه پيوستم. خاله پري با ديدن برديا و يلدا گفت:
ــ عمه قربونش بره! انگار همين ديروز بود که با برديا تو حياطِ خونه مون گِل بازي مي کرد.
دايي با يادآوري خاطرات گذشته لبخندي زد و گفت:
ــ آره؛ خوب يادمه! چقدر هم با نيلوفر دعواشون مي شد.
مامان گفت:
ــ نيلوفر از بچگي هم بد قِلِق بود! وقتي مي ديد يلدا و برديا، دارن آروم و بي سر و صدا بازي مي کنن، مي رفت پيششون و بازيشون رو خراب مي کرد. آخر سر هم با گريه و دعوا، از هم جداشون مي کرد.
دايي پدرام بلند خنديد. ايول به خودم! از اون بچگي هم نقشه هاي شومِ يلدا رو خراب مي کردم!
يلدا تو بچگي هم خيلي لوس و بي مزه بود. چون برديا پسر جذاب و با جرئتي بود همه ي دخترها عاشقِ بازي کردن با اون بودن، من و يلدا هميشه سرِ برديا دعوا داشتيم. الآن که فکر مي کنم، مي بينم من و يلدا هيچ تغييري نکرديم. با اين تفاوت که اون موقع حس مي کردم بازنده ي اين بازي، منم!
خاله پري گفت:
ــ خان داداش! برديا و يلدا رو ببين؛ خيلي به هم ميان!
اين جمله ي خاله، قلبم رو لرزوند! اصلا به هم نمي اومدن. ايــــــش!
دايي سکوت کرد. حس مي کردم از با هم بودن اون ها، خوشش نمياد؛ يا شايد هم از عشق يلدا به برديا مطمئن نبود. خاله پري وقتي سکوتِ دايي رو ديد گفت:
ــ انشاا...خوشبخت بشن!
واي خـــدا! اين خاله چي داشت پشت سرِ هم مي بافت! دايي که موافقت نکرده بود. شايد هم مراعاتِ قلبِ خاله رو مي کرد! سکوت دايي رو مبني بر موافقتش تصورکرده بود. شايد هم راستي راستي دايي راضي بود!
***
سه روز از موندن ما تو شمال مي گذشت. با حضورِ يلدا کنارِ برديا، اصلا به من خوش نمي گذشت!
من کمتر جلوي چشمِ بقيه، آفتابي مي شدم. برديا هم زياد با من حرف نمي زد.
روز آخري بود که ما تو شمال بوديم. به پيشنهادِ يلدا براي خريد راهيِ آستارا شديم.
اَه! بدم مي اومد از اين پيشنهادهاي يلدا!
بهار و يلدا با شور و شوقِ بچگانه اي به وسايل نگاه مي کردن و هر چي که چشمشون رو مي گرفت مي خريدن!
من آخر از همه راه مي رفتم. ذهنم مشغول بود! مي دونستم هستي بره بهم خوش نمي گذره!
بنفشه گفت:
ــ نيلوفر تو نمي خواي چيزي بخري؟
آهسته گفتم:
ــ نه؛ مرسي!
با بي حوصلگي، روي نيمکتي نشستم. آفتاب داغ و سوزاني بود؛ برديا بهم نزديک شد.
ــ تو هم حوصله ي خريد رو نداري؛ نه؟
جوابش رو ندادم. با اخم گفت:
ــ چه هيزمِ تري بهت فروختم؟ هان؟
ــ خواهشا به پَر و پاي من نپيچ، اعصابش رو ندارم! برو پيشِ نامزدِ عزيزت.
برديا عصبي شد و گفت:
ــ هر چي باشه يلدا مثلِ تو گستاخ نيست!
برديا با قدم هايي استوار، از من دور شد. از لج من هم که شده رفت کنار يلدا وايساد. بنفشه کنارم روي نيمکت نشست.
ــ واي که هوا چقدر گرمه! تو چيزي نخريدي نيلو؟
romangram.com | @romangraam