#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_54
پوزخندي زدم. تو دلم آشوبي بود توصيف نکردني!
نتونستم حرفم رو کامل کنم، از جا بلند شدم. خواستم برم که برديا من رو محکم به ديوار چسبوند. نفسم بند اومده بود. دست هاش رو دو طرفم روي ديوار گذاشت.
چسبيده بود بهم، حالت تهوع داشتم. نفس هاي تند و مکررش به صورتم مي خورد.
ــ يه حرفي مي زني، تا آخرش رو بگو.
آب دهنم رو قورت دادم؛ به خودم مسلط شدم و گفتم:
ــ خودت مي دوني منظورم چي بود.
ــ يادم نمياد نامزدي داشته باشم!
وقتي عصبي بود نمي تونستم گستاخي کنم. نگاهم رو به پايين انداختم و گفتم:
ــ حتما يه کاري کردي که اين قدر مطمئن حرف مي زد ديگه! مي گفت بعد از سفرِ خاله، همه چي تمومه و نامزديتون اعلام مي شه!
برديا به چشم هام زل زده بود. سنگينيِ نگاهش رو حس مي کردم. مچ دستم رو محکم گرفته بود، دستم داشت خرد مي شد!
خواست چيزي بگه، که صداي بنفشه اومد:
ــ نيلوفر؛ صبحونه...
حرفش نصفه مونده بود. براي هر کاري دير شده بود. وقتي من و برديا رو تو اون حالت ديد، شوکه شد. برديا مچ دستم رو ول کرد و گفت:
ــ بعدا جوابت رو ميدم!
برديا سريع از آشپزخونه خارج شد. بدنم درد مي کرد. بغض راهِ گلوم رو بسته بود اما خب نمي خواستم جلوي بنفشه گريه کنم. بنفشه بهم نزديک شد.
ــ نيلوفر خوبي؟
دست هام مي لرزيد. رو صندلي نشستم و گفتم:
ــ خوبم؛ مي شه تنهام بذاري؟
ــ برات آب بيارم؟
ــ نه؛ خوبم! مرسي.
ــ باشه. پس من رفتم!
بنفشه رفت. از اين که سؤال پيچم نکرده بود، خوشحال بودم. خدا رو شکر بنفشه ما رو ديده بود. اگه بهار مي ديد، تا ته و توي ماجرا رو در نمي آورد، ول نمي کرد.
آبي به صورتم زدم. داغِ داغ بودم! به سمت دريا رفتم. برديا تنها رو تخته سنگي نشسته بود. تو فکر بود؛ خيلي داغون بود. فهميدنش خيلي هم سخت نبود!
نسيم خنکي مي وزيد، بهار داد زد:
ــ نيلو بيا گوش ماهي جمع کنيم!
بهار عاشق اين کار بود، اتاقش پر از گوش ماهي بود!
برام اين کار جذابيتي نداشت اما از ول گشتن بهتر بود. با بهار هم قدم شدم.
بنفشه و يلدا رو شن ها نشسته بودن و با هم حرف مي زدن. بقيه هم دور ميز بزرگي نشسته بودن و بلند بلند مي خنديدن!
مشغول جمع کردنِ گوش ماهي ها بودم که نمي دونم چطوري به برديا نزديک شدم. بهار از من دورتر بود.
ــ اون حرف هات راست بود؟
به برديا نگاه کردم. طفلي خيلي پريشون بود!
ــ من دروغ نميگم!
ــ يلدا خودش اون چرنديات رو بهت گفت؟!
ــ آره؛ ديشب بهم گفت. مبارکه! خيلي به هم مياين! لنگه ي همين!
به خاطرِ اين که برديا حرفي نزنه به سمت بهار رفتم. چيزهايي که جمع کردم رو بهش دادم. يلدا خودش رو به برديا رسوند و کنارش نشست و سرش رو روي شونه ي برديا گذاشت. لعنت بهت برديا!
romangram.com | @romangraam