#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_53
ــ خب من چه کاره ام؟ به من چه؟
ــ به نظر من تو همه کاره اي. به هستي چي گفتي؟
ــ تو يه مشکلِ جدي داري. ميگم نمي دونم، به من مربوط نبود!
نريمان بي خيال به يکي از اتاق ها رفت تا بخوابه. دم دماي صبح بود که رسيده بود شمال!
اين رد گم کني هاي نريمان بيشتر عصبيم مي کرد. لعنتي!
به آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم. برديا و يلدا مشغول خوردن بودن!
يادِ ديشب و حرف هاي يلدا افتادم. دوباره ناراحت شدم. از مامان اين ها خبري نبود.
ليواني چاي براي خودم ريختم و با بي ميلي کنار اون دو تا نشستم.
برديا گفت:
ــ تا ديشب حداقل يه سلام مي دادي!
اصلا حوصله ي طعنه هاش رو نداشتم. به اندازه ي کافي فکرم مشغول بود.
يلدا گفت:
ــ چته نيلو؟ سرِحال نيستي انگار!
با نفرت به يلدا نگاه کردم. گوشه ي لبش يه پوزخند به چشم مي خورد. معلوم بود از اين که حالم رو گرفته خوشحاله. ازش بيزار بودم.
يلدا از جا بلند شد و رو به برديا گفت:
ــ من ميرم پيش بهار، تو هم صبحونه ات رو خوردي بيا.
برديا سريع گفت:
ــ دوست داشتم ميام.
يلدا با بي قيدي شونه هاش رو بالا انداخت و رفت. آخي! نفس عميقي کشيدم.
اشتها نداشتم؛ اعصابم خرد بود! برديا زير نظرم داشت.
ــ اولِ صبحي چته؟
با لحن مظلومانه اي گفتم:
ــ مگه برات مهمه؟
فکر کنم خيلي مظلوم شده بودم، چون برديا با لحن آرومي گفت:
ــ همه براي من مهمن!
خيلي لجم گرفت. چرا تا نوبت به من مي رسيد جمع مي بست؟
دلم مي خواست بدونم حرف هاي ديشبِ يلدا چقدرش درست بوده؟ اما خب اون قدري از دستش عصبي بودم که نمي خواستم باهاش حرف بزنم.
ــ مثل اين که امروز از دنده ي چپ بلند شدي؛ نه؟
ــ ديگه نمي خوام جوابت رو بدم!
ــ چرا؟
به چشم هام زل زد. مي خواست دليلِ اين حرفم رو بدونه!
با اخم گفتم:
ــ تا نامزدت اذيت نشه!
ــ نامزد؟!
romangram.com | @romangraam