#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_51
هستي عصبي شد و گفت:
ــ نه، خودم ميرم!
اما بالاخره با اصرارهاي مامان، هستي با نريمان رفت. از دست نريمان خيلي ناراحت بودم. معلوم نبود به هستي چي گفته که اين قدر به هم ريخته!
مقصر من بودم؛ نبايد اصرار مي کردم هستي هم همراهمون بياد شمال!
ــ چيه؟ تو فکري!
برديا بود.
ــ چيز مهمي نيست!
برديا پوزخندي زد و گفت:
ــ تازگي ها دروغگو هم شدي! از رفتنِ هستي دلخوري؟
سکوت کردم. سکوتم رو به نشونه ي تاييد گرفت و گفت:
ــ بهونه آورد که باباش مريضه؛ نه؟
به چشم هاش نگاه کردم؛ تو دلم خالي شد. عوضي با اون چشم هــــاش! چشم هاش عمق وجودم رو مي سوزوند. خيره شده بودم به چشم هاش!
برديا گفت:
ــ شنيدي چي گفتم؟
به خودم اومدم. نگاهم رو از چشم هاش گرفتم و گفتم:
ــ آره، شنيدم، تو چي فکر مي کني؟
برديا شونه هاش رو با بي قيدي بالا زد و گفت:
ــ نمي دونم؛ اما مطمئنم به حرف زدنش با نريمان مربوط مي شد.
مرسي هــــــــــــــوش! پس برديا هم اون دو تا رو زير نظر داشت!
ــ نظر تو چيه نيلوفر؟
ــ من هم همين نظر رو دارم!
ــ بيماريِ باباش بهونه بود؟
ــ اوهــــوم. اين قدر باهام بد حرف زد که الان گيج گيجم!
ــ آدم تو عصبانيت کنترلي رو رفتارش نداره! کارهاي زيادي رو مي کنه که خودش هم باور نمي کنه و غير ممکن به نظر مي رسه!
حس کردم اين جمله اش رو يه جور خاصي، با لحني عجيب زد.
يکي از ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
ــ خب؛ منظور؟
با بي اعتنايي گفت:
ــ منظوري نداشتم.
يلدا سر رسيد، خروس بي محل!
گفتم:
ــ برام خيلي جالبه که تا من و برديا مي شينيم پيش هم، مثل جن ظاهر مي شي! موت رو آتيش مي زنن دختر دايي؟!
يلدا با خشم گفت:
ــ اصلا دلم نمي خواد برديا گولِ عشوه هات رو بخوره!
romangram.com | @romangraam