#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_50
داشتم وسايلم رو مرتب مي کردم، که صداي محکمِ به هم خوردن در رو شنيدم. برگشتم عقب. هستي بود! خيلي عصبي بود.
هستي سريع ساکش رو برداشت و لباس هاش رو توش انداخت. با حرص وسايلش رو جمع مي کرد، من هاج و واج نگاهش مي کردم. منتظر بودم خودش بگه چشه!
هستي مانتو و روسريش رو پوشيد.
ــ هستي؟ کجا؟ چته؟
ــ بر مي گردم تهران!
جا خوردم، مچ دستش رو گرفتم و گفتم:
ــ يعني چي؟
خشم تو چشم هاي خوشگلش موج مي زد.
ــ دستم رو ول کن نيلوفر. بهت گفتم نيام بهتره! گفتم مزاحمم، تو گوش ندادي!
ــ اين حرف ها چيه؟ کي گفته مزاحمي؟!
ــ يه ثانيه هم اين جا نمي مونم. خواهش مي کنم بذار برم!
ــ ساعت رو ديدي؟ هوا خيلي تاريک شده، کجا مي خواي بري؟
هستي با خشم مچ دستش رو از تو دستم جدا کرد و گفت:
ــ به تو مربوط نيست! به همه بگو حال بابام بد شده. اگه بمونم، امشب از اينجا ميرم. مي فهمي؟
ــ تو الان عصبي هستي! بمون يه کم آروم شو، بعد بهم بگو چي شده!
ــ نيلوفر؛ به روحِ مامانم قسم اگه بخواي جلوم رو بگيري، ديگه اسمت رو هم نميارم.
در مقابلِ چشم هاي متعجبم، هستي رفت. دنبالش به طبقه ي پايين رفتم!
نگار وقتي هستي رو با ساک دستيش ديد، گفت:
ــ هستي جون جايي ميري؟
بنفشه گفت:
ــ چرا وسايلت رو جمع کردي؟
هستي سرش رو پايين انداخت و گفت:
ــ حالِ بابام بد شده بايد برگردم تهران.
مامان گفت:
ــ چي شده مگه؟ اين جوري که نمي شه! هوا تاريکه، همه مي ريم!
هستي گفت:
ــ نه؛ نه. خودم ميرم. من رو ببخشيد، ماشين زياد هست. نمي خوام مسافرتتون به خاطرِ من خراب بشه!
بهار گفت:
ــ اين حرف ها چيه؟ تنها که نمي شه بري!
گفتم:
ــ من هم زياد اصرار کردم، قبول نمي کنه!
پارسا گفت:
ــ اجازه بدين من مي رسونمتون!
نريمان سريع گفت:
ــ خودم مي رسونمش!
romangram.com | @romangraam