#غرور_تلخ
#غرور_تلخ_پارت_49


ــ نيلوفر؟

ــ هــــوم؟

ــ خيلي لوس و بي ادبي! اين رو مي دونستي؟

ــ تو هم بي لياقتي!

ــ من هم با ديگران طوري رفتار مي کنم که باهام رفتار مي کنن!

ــ اِ! پس حالا مي فهمم چرا يلدا وِلت نمي کنه!

ــ شد يه بار ما با هم حرف بزنيم تو اسمِ يلدا رو نياري جلو ؟

ــ نه، نمي شه! چون ازت بدم مياد. بدم مياد چون خيلي هواي يلدا رو داري!

ــ من هواش رو دارم؟

ــ آره، تو! ظهر وقتي موقعِ نهار بازوت رو گرفت، مثل ماست نگاهش کردي! حتي به خودت زحمت ندادي بازوت رو از دستش رها کني!

ــ يادم نبود هميشه زير نظرم!

جوابش رو ندادم. آهسته گفتم:

ــ مي خواي باهاش ازدواج کني؟

از دهنم پريد، خيلي پشيمون شدم. برديا به چشم هام خيره شد. خدا کنه نشنيده باشه! عجب فکر مسخره اي! خجالت کشيدم، نگاهم رو به پارکت هاي کفِ سالن دوختم!

برديا خواست چيزي بگه که در باز شد و همه از راه رسيدن. نفس عميقي کشيدم.

يلدا با ديدنِ من و برديا کنارِ هم و بشقابِ ميوه به دستم، با کنايه گفت:

ــ چقدر هم به خودشون رسيدن!

خيلي دلش مي خواست باهام بجنگه!

دايي گفت:

ــ چي کارشون داري؟ نيلوفر، دايي خوبي؟

گفتم:

ــ مرسي؛ بهترم!

يلدا بينِ من و برديا نشست و بازوي برديا رو گرفت. حضور يلدا اون هم وسطِ من و برديا، بدجوري عصبيم مي کرد!

يلدا گفت:

ــ استراحت کردي عزيزم؟

برديا از جا بلند شد و گوشه ي ديگه اي نشست. آخ کيف کردم!

توي جمع، هستي و نريمان رو نديدم. رو به نگار گفتم:

ــ هستي کو؟

نگار گفت:

ــ با بهار بود!

بهار لبخند شيطنت آميزي زد و گفت:

ــ با نريمانه! مياد!

لبخندي رو لب هام نشست. به برديا نگاه کردم. داشت من رو نگاه مي کرد. تا ديد حواسم بهش هست بلند شد و رفت!

به اتاقم برگشتم. دوست نداشتم برديا به دختري نزديک بشه، علتش رو واقعا نمي دونستم!


romangram.com | @romangraam